به اتاقم برگشتم،در اتاق را از داخل چفت کردم و دراز کشیدم،
اما نمیتوانستم بخوابم،فکر او آسوده ام نمیگذاشت.
گفتم اگر پنجره را باز کنم،و اگر آدمها مثل مه میتوانستند به هر جا سرک بکشند،
اگر...اگر...مدام میآمد و میرفت.
و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچ کاری هم نمیشود کرد.
نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید.
همینجوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند،
میخواهد پر بکشد... بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است،
دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد، آسمان،زمین،پدر،مادر،درختها،اسبها،کالسکه ها
و حتی گنجشکهای روی درختها برای سرگرمی من به وجود آمده اند!
بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند.
مایعی در رگهام جاری بود که میگفت این مال شما نیست،راحت باشید.
پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود،خودش را به درختی دار زد.چرا ؟
مادر میگفت: بماند برای بعد!
کاش تولد من هم میماند برای بعد،به کجای دنیا بر می خورد؟
سال بلوا / عباس معروفی
قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است
بلیت یک سره از اصفهان بگو چند است؟
عجب گلــــی زدهای بـــاز گوشـــهی قلبم
تو ای همیشه برنده ! شمارهات چند است؟
بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی
مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است
همین کـــه میزنیَش مثل بید میلرزم
کلید کُنتور برق است یا که لبخند است؟
نگاه مست تــو تبلیـغ آب انگور است
لبت نشان تجاری شرکت قند است
بِ ... بِ ... ببین کــــــه زبــانم دوبــاره بند آمد
زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است
نشسته نرمیِ شالی به روی شانهی تو
شبیه برف سفیدی کـــه بر دماوند است
دوبـــاره شاعــر «جغرافیَ» ت شدم، آخر
گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست
چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟
چنین که عطر تو در کوچهها پراکنده است
به چشمهای تو فرهادها نمیآیند
نگاه تو پــی یک صید آبرومند است
هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت
بِکُش! حلال! مگر خونبهای ما چند است؟
نگاه خستهی عاشق کبوتر جَلدی است
اگر چه مــیپرد امــا همیشه پابند است
نسیم، عطر تو را صبــح با خودش آورد
و گفت: روزی عشاق با خداوند است
رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــــــاره دود گرفت
نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است
قاسم صرافان
......................................................
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»
از «چه گونه!»
خسته ام از سؤال های سخت
پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا...
دلم تنگ می شود گاهی،
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ»
سه «روز» تعطیلی در زمستان
چهار «خنده ی» بلند
و پنج «انگشت» دوست داشتنی!
مصطفی مستور
توی همه دوستت دارم ها ، عاشقتم ها ،می میرم برات ها
یک " تا " ی عجیبی وجود دارد !
که اتفاقاًهمین " تا " کیفیت رابطه را
مشخص می کند و زمانش را .
" تا" ی اینکه چقدرباب میلش رفتار کنی ،
چقدر خواسته هایش را عملی کنی ،چقدر آدمی باشی که
او فکرش را می کرده ...
و حتی " تا " ی پول و خانه و ماشین و این ها .
تقریبا همه ی آدمها هم این " تا " را دارند
" تا " ی دوست داشتن ...
برای بعضی ها این "تا " شبیه " تا " ی پار چه است !
نهایتش روی پارچه خط می اندازد
ولی اتو شدنی است ...
"عاشقتم را " "دوستت دارم " می کند ...
ولی حتی با بوی عطر ش قلب تند تند می تپد !
برای بعضی دیگر " تا " ی رابطه ،مقواییست !
کمر مقوا را می شکند ،چروک های ریز
رویش می اندازد و لی جداشدنش به این
آسانی ها نیست . جدا هم بشود ،رگ و ریشه
باقی می گذارد . رگ وریشه ای که درد دارد ...
اما !امان از " تا" های کاغذی ؛ که هم تیز
است و هم زود و با صدا برش می خورد .
حواست نباشد دستت را هم می برد ،دلت که ...!!!
ما ها باید یاد بگیریم . یادبگیریم که هر دوستت دارمی " تا " دارد !
اینطوری زودتر از همیشه می فهمیم که
پارچه ،مقوا یا کاغذ رابطه مان کی " تا " می خورد
اینطوری بهتر می فهمیم که توی هر دوستت دارمی
یک " میم " منیت مخفی است !
که اگر پیدا شود ؛ ...وای
اگر پیدا شود ...
مرتضی برزگر
یه جایی از رابطه هست که آدم صبورتر، مهربانتر، رفیقتر تصمیم میگیرد
دیگر آن آدم یک ساعت پیش نباشد.
حالا هر چقدر برایش گل بخری، شعر بگویی، کادو بفرستی،
خاطره دربند و اولین گره خوردن نگاهها و چرخ و فلک کنار دریا را تعریف کنی؛ بی فایده است.
آن آدم، هیچوقت آدم یک ساعت پیش و یک روز پیش و یک ماه پیش نمی شود.نه که نخواهد.
سروته آدمهای مهربان را بزنی، میمیرند برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن.
زاییده شده اند برای اینکه محبوب کسی باشند.
که صبح ها چشم باز نکرده، با صدای گرفته بگویند
سلام و شبها، بی شب بخیر و بوسیده شدن – از میان استیکرهای تلگرام یا با گرمی لب های دلدار - خوابشان نرود.
از کارخانه اینطور بیرون آمده اند. با مُهر مهربانی روی پیشانی شان، با تپیدن تند و تند قلبی که همیشه درد می کند و گرمی دستهایشان وقت دیدار و عطری که یک شبانه روز، روی دستهایت می ماند.
اینکه چه می شود این آدم ها دیگر نمی خواهند آدم پیش از این باشد را باید توی خودمان بجوییم.
توی حرفهایمان، نگاههایمان، رفتارهایمان و حتا کیفیت فشردن لبها روی هم وقت بوسه سلام و بوسه به امید دیدار.
گمان میکنم تنهایی، اینجا به دنیا میآید.
لحظه ای که باور نمیکنیم آدم مهربان زندگیمان، دیگر آن آدم سابق نمی شود.
پانویس: غم انگیز تر از فقدان و طولانی تر از لحظات جدایی، خود زندگی است.
آن وقتی که میروی به کتابفروشی، به رستوران، به کافی شاپ، به پارک، به میدان ولیعصر، به خیابان تجریش، به هر کجا.
میروی و میبینی اینجا ها هم دیگر آن جاهای یک ساعت پیش نیست. نه دیگر کتابی دارند که حالت را خوب کنند، نه غذایی، نه قهوه ای کم شکر با طعم همیشگی.
نگاه میکنی به درخت ها و با خودت فکر میکنی ، پیش از این برای چه انقدر ذوق دیدنشان را داشتی.
که این خیابان بلند را چطور پیاده می رفتی؟ بدون هن هن، بدون گذشت زمان.
مواظب آدم های مهربان زندگی تان باشید.
تنهایی از آنچه در آینه می بینید، به شما نزدیکتر است.
مرتضی برزگر