خداوند ـ عزّوجلّ ـ، میانه روی را دوستدارد . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :158
بازدید دیروز :204
کل بازدید :862773
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/19
3:13 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

میون این همه سرگردونی
دل من گرفته ماه پیشونی
بیا باز دوباره بی تابم کن
منو تو رنگ چشمات خوابم کن


نگو قصه ،  آخرش مرگ منه
داره چشمات منو آتش میزنه
نگو از تلخی دنیا سیرم
نگو میرم نگو که می میرم


ای گل بهارم دشت لاله زارم
قلب داغدارم سنگ بی مزارم
درد ماندگارم روز ناگوارم
زخم بی شمارم زهر روزگارم


خنده هامو با تو از نو ساختم
باز به حرف های تو دل میباختم
میون این همه سرگردونی
اومدم تو قلب تو مهمونی


بیستون قلبمو میکندم
شکل خنده هات شدم میخندم
چشم هات از صدتا غزل بهتر شد
خنده هات غنچه ولی پرپر شد


ای گل بهارم دشت لاله زارم
قلب داغدارم سنگ بی مزارم
درد موندگارم روزگذارم
زخم بی شمارم زهر روزگار

 

..................................................................

غ . ن : و چاووشی و چاووشی با اون صدای بم و خش دار اول صبحی آتیش میسوزونه .. بیستون قلبمو میکندم ... میون این همه سرگردوونی ..


  
  

وقتی بدونی میره اونی که روبروته
ادامه یه عشقه که آخرش سقوطه
چیزی عوض نمی شه چه با سکوت ، چه فریاد
اونی که عاشقم کرد باید ادامه میداد

جز اعتراف به عشقت هر چی بگم دروغه
این لحظه که غرورم تصویر یه غروبه
کنارِ تو به جز عشق چیزی ازت نخواستم
به این امید که هیچوقت تموم نمیشی واسم


این لحظه از سکوت من و تو دیدنی نیست
بیرحمه اون نگاهت وقتی رسیدنی نیست
چیزی عوض نمی شه چه با سکوت چه فریاد
اونی که عاشقم کرد باید ادامه می داد...

............................................................

 غ . ن : و شادمهر همچنان غمگین میخواند و شرح  حال میدهد ... دیشب باز خوابتو میدیدم .. باز گورستان .. باز منو و تو .. کنار مزاری آشنا .. باز طعم

بوسه تلخ و گس و پر از استرس و  ترس و  لرز .. باز اندوهی که از چشمانت جاری بود .. دیشب بعد از مدتها سر نماز زار زدم ..گریه کردم .. داد زدم .. صداش کردم ..

دهنم تلخه .. ذهنم تلخه .. عطر قهوه تلخ روی میز ذهنمو تلختر میکنه .. بیزارم  از خودم .. از این سرنوشت ..  از این همه تلخی .. از این همه تکرار مکررات بیحاصل .. از این همه حماقت بی حاصل  ...


  
  

این قضیه کاملا روشن است که تا حداکثر 100 دیگر نه من زنده ام و نه تو !!!

و حتی از نسل و آدم های دور و برمان چیزی نخواهد ماند  ...

خواستم یادآوری کنم هیچ چیز تاکید میکنم هیچ چیز در این دنیا ارزش اینرا ندارد که ذره ای کینه و عداوت ودلخوری از کسی را در سینه مان حمل کنیم..

خواستم بگویم زندگی آنقدر کوتاه است که به دمی نفرت از کسی هر چند به حق نمی ارزد ..

وقتی از یک ساعت یک روز یک هفته بعد از این زندگیمان  بی خبریم... چرا همدیگر را  نفهمیم و بمیریم ..

چرا همدیگر را هر لحظه ای برنجانیم و .. به جای نگاههای گرم و پر از عشق با نگاه سردمان اطرافیانمان را منجمد تر کنیم ...

گاهی با کلماتمان ریشه استخوان همدیگر را "مک  "میزنیم...

در این وانفسای غریب که با همه مشکلات ریز و درشت این پاندمی لوس هم  خودش  را در زندگیمان  به  زور چپانده .. نفس های تنگمان را تنگ تر کرده ...

دیگر چهره ها ،، چشمها ..  اشگ ها و لبخندها در پشت نقاب ماسک ناپدید شده .. اعلامیه های روی تیرهای چراغ برق روی تابلوهای اعلانات در هر گوشه و کنار خودشان را به رخمان میکشد

و  هشدار میدهد .. هشدار  !!!!! که ممکن است نفر بعد ی تو باشی ..من باشم .. ما باشیم ..

این روزها با طمانینه بیشتر ی چای مینوشم .. به قطره قطره اش توجه میکنم .. بادقت بیشتری ظرف میشویم .. با  عشق بیشتری غذا درست میکنم .. از دوش های هول هولکی فرار میکنم ..

و با قطرات ریز آب بر  سر و رویم غرق لذت میشوم ..

به روزهایی فکر میکنم که با افکار منفی و الکی به معنای واقعی کلمه الکی قلب و روحم  را به صلیب کشیدم ...

شاید  کرونا آمد تا به ما بگوید مرگ برای همسایه ودوست وآشنا نیست .. و اینکه از رگ گردن به تو نزدیکتر است ..

آمد تا بگوید :  آرام باش  عزیز  دلخسته من ..  اینهمه اندوه ... اینهمه دلهره .. اینهمه بدو بدو ..  اینهمه آسیمه سر بودن به معنای واقعی کلمه ..  اینهمه حرص مال و جمع کردن آن .. اینهمه کینه و نفرت

از همنوع . .. اینهمه تلمبار کردن غصه روی غصه .. اینهمه از کاه کوه ساختن برای قلب و روح رنجورت ... اینهمه پس زدن عشق ... اینهمه اشتباه پشت اشتباه که لازمه زندگی تو بود و تو فقط رنجش را دیدی

اینهمه تنهایی ... اینهمه تنهایی .. اینهمه تنهایی .. اینهمه سرزنش خودت.. اینهمه  محکوم کردن روحت ..قلبت .. اینهمه آسیبی که از  اطرافیانت دیدی .. اینهمه آسیبی که شاید ناخواسته به اطرافیانت زدی

اینهمه حق بجانب احساس کردن خود  ... . و همه را مقصر دانستن غیر از خودت .. پشیزی نمیارزد .. اشتباه خود را کوچک دیدن ..کوه ساختن از اشتباه کاه دیگران ...

افسوس چقدر دیر .. افسوس چقدر دور فهمیدم اینها را ... چقدر دور ...

اینکه اصلن کل دنیا .. کل هستی و کاینات به یک لحظه .. یک لحظه ..اندوه .. نمیارزد ...


اندکی تامل کنیم :

باید دائما  به  خود خسته مان بگوییم :

" عزیز بی ملاحظه من "  سلاح  بر زمین بگذار .. سپر بیانداز .. و تسلیم محض بودن در مقابل خداوند رایاد بگیر ...

گاهی بهترین دفاع  درمقابل تمام مصائب روزگار  تسلیم محض بودن و هیچ کاری نکردن است .. گاهی باید  خودت را جسم و روحت را به جریان هستی بسپاری .. فقط نظاره گر باشی ..

فقط نظاره گر ... و به خودش واگذاری ... به خوده خودش .. آنگاه ناباورانه معجزه اش را شاهد باشی ..

چه ضربه هایی که از نادانی  خود خوردیم .. چه کارهای بیهوده ای که با عقل ناقص خود کردیم و ضرباتش را خوردیم  ..  ناباورانه ...ضرباتش را خوردیم ...

چرا بر خلاف آب شنا میکنی؟؟؟؟ .. وقتی ذره ای در آنچه بر سرت میاید دخل و تصرفی نتوانی کرد ..

بسپار به خودش و رها کن خودت را .. رها به معنای واقعی کلمه ..

این حس رهایی را برای همه مان آرزو میکنم .. ایکاش .. ایکاش میتوانستم این حس را ترسیم کنم ... با رسم شکل نشان دهم تا بدانید  نه شیرین ! نه ملس ! مزه ای ورای مزه های فانی دنیوی

مزه ای غیر قابل وصف ...!! آیا میشود بوی سیب را نقاشی کرد .. بوی گردن نوزاد ؟؟؟ چطور ؟؟؟ بوی عطر گل یاس ؟؟؟  هیچکدام  !!!.. فقط باید حسش کرد ....


خدایا .. رهایمان کن ...  دستمان را نه ها !!!      رهایمان کن از بند ..دنیا .. و تمام تعلقاتش ...

خدایا به داده ها و نداده هایت شکر !!! که هر رنجی دادی برای ارتقای روحمان بود .. هر دردی دادی لازمه روحمان بود .. و ما چون کودکی که از داروی تلخی

که در کامش برای شفا میریزند گلایه و گریه میکند شکوه سر دادیم .. ناله ها کردیم .. فریاد ها زدیم ..  در اوج استیصال انکارت کردیم ...

دستمان را گرفتی ناآگاهانه و ذلیلانه  پست  زدیم ...

خدایا .... .....

رهایمان نکن ..گم میشویم...رهایمان نکن ..

الهی من لی غیرت...

لی لی 




  
  

خدایا

چه ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط میگفت ! خود را کشتم و درمان خود کردم ..

ز سر بگذشت آب دیده اش از سر گذشت من

به  هر کس شرح آب دیده گریان خود کردم

.......


وحشی بافقی


  
  

ساعت از صفر عاشقی گذشته دلم آشوبه... دستام باز یخه و روحم تو تنم می لرزه.. و بازم خودشو تو کوچه  پس کوچه های مه گرفته قلبم پنهان کرده ... هروقت باعث ناراحتیت میشم همینه اوضاع .. روحم  دخترک چهار پنج ساله با موهای فر طلایی  بلند آنقدر بلند که تا پشت زانوش می رسه با صورت گرد و گندمی و چشمای سیاه و غمگین و بغض کرده تو کوچه های قلبم کز میکنه و جواب سلامم نمیده ... و من مثل روح سرگردان پریشان با خودم زمزمه میکنم این چه دردیه مثل خوره روحم و میخوره ...چرا من مثل همه همه آدمهای دوپای این دنیا نیستم ...چرا خودمو حتی جای دشمنم می زارم ؟؟؟ چرا از دیدگاه طرف مقابلم هر چقدر هم که ازم نفرت داشته باشه به خودم نگاه میکنم؟؟؟ چرا هیچوقت خودمو محق نمیدونم در سوئ رفتاری که باهام شده ؟؟؟ 

چرا باهات طوری حرف میزنم که انگار .. که انگار دارم با خودم بلند بلند فکر میکنم .. چرا هیچوقت هیچ حقی و به خودم و خودت نمیدم ؟؟؟ چرا از دید من همه حق دارن .. همه برا کارهاشون دلیل محکم و متقن دارن اما من و تو نه ؟؟؟!!! چرا ؟؟ آنقدر اذیتت میکنم منی که میدونم الان مصلوبی .. مصلوبی و داره از دست و پاهای میخ شده ات به اون زندگی لعنتی خون میاد خونی که بند نمیاد ... اون میخ های لعنتی بزرگ که از خود دستات بزرگترن ...

تو فیلم عیسی مسیح یه سکانسی بود که صلیب  بزرگ چوبی رو شونه های خسته و کم طاقتش گذاشتن تا بیرون شهر با خودش حمل میکنه تا مصلوبش کنن .. سکانس درد و اون بی گلایه در همون حالت ذکر خدا میگه و ارشاد میکنه...

با خودم میگم من مسیح هستم و تو صلیب بر دوش من  ؟؟؟؟ و یا برعکس تو مسیحی و من صلیب بر دوش تو ؟؟؟؟؟!!!

کدامین منی مسیحی ؟؟؟ یا صلیب ؟؟؟ کدامینم ؟؟؟ اصلن چه فرقی میکنه ؟؟ به نظرم تو اون سکانس درد صلیب و مسیح در هم ادغام شده اصلن درد صلیب کمتر از خود مسیح نیست ...و بالعکس ...گناه آن درخت معصوم چه بوده که بریده شد تا به جای پنجره رو به باغی زیبا در بهشت عد ن تکه پاره ای زمخت از چوبی رو سیاه شود به نام صلیب به بدنامی صلیب مسیح ...

آری گاهی به راستی می اندیشم  من همان صلیب  بدنام و بد شگون و بدسرنوشتم  که بر روی دوشت سنگینم چون کوه که توان کشیدنت نیست .. و یا بالعکس... که توان کشیدنم نیست ... نیست ..

امروز که با هزار امید با آن کلمات زیبا سخن آغاز کردی بعد از شش روز انفرادی و من چون وکیل مدافع شیطان پایانی آنچنان تلخ رقم زدم از ظهر تا اکنون دهانم تلخه ذهنم تلخه روحم گریخته از کالبد سردم به یکباره با خودم گفتم اگر امشب آخرین شب زندگی هر کداممان باشد ؟؟ به هر دلیل !!   قلب است دیگر ...

با آن کاردیو میوپاتی شدیدی که هر دو در قفسه سینه رنجور مان تجربه کرده اند خسته و بیرمق ناگهان هوس ایستادن در ایستگاه مرگ را بکنند ...با آن خداحافظی تلخ چه برسر آنکه مسیر گورستان را تنها به خانه بر میگردد میگذرد ...

برای همین اینها را برایت می نویسم  که بدانی عزیز عزیزعزیزترینم .....

بیرحمانه گاهی قلبت را می شکنم مرا ببخش ... بیرحمانه با کلمات خشن و بیروح بر قلب و روح زخمیت تازیانه میزنم میدانم ولی بدان از من جدا نیستی و همه آن کلمات قبل از اثابت به تو چون نیشتر قلب خودم را می شکافد مرا ببخش ... 

بیرحمانه گفتم آرزو میکنم هرگز در کنارت در آغوشت نباشم ... اینبار مرا  نبخش ولی ... بشنو ... باور نکن .. دوستت دارم...

آخرین شب مرداد ماه 1400 البته یک شهریور 1400 ساعت یک نیمه شب با یادت ...شب ت بخیرعزیزم

لیلی


  
  
<   <<   81   82   83   84   85   >>   >