ناگهان در کوجه دیدم بیوفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست وپای خویش را
با شتاب ابرهای نیمه شب میرفت و بود
پاک چو مه شسته روی دلربای خویش را
چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی میداد مشکین جامه های خویش را
گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش
تا بپوشد خنده های نابجای خویش را
میدرخشید از میان تیرگی ها گردنش
چون تکان میداد زلف مشک سای خویش را
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
دیدم و آمد به یادم دردمندیهای دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را
این چه ذوق و اضطراب است این چه مشکل حالتی است
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را
تا به من نزدیک شد گفتم سلام ای آشنا
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را
کاش بشناسد مرا آن بی وفا شاید امید
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را
مهدی اخوان ثالث
..................................................
پ . ن : روز سه شنبه 16 بهمن ماه سال 97 ساعت 5 و 11 عصر میدان ی