سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیامبر صلی الله علیه و آله از مغلطه کاری منع فرمود . [معاویه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :195
بازدید دیروز :185
کل بازدید :801480
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/30
6:7 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

برخیز با بوسه ای از لبِ صبح

با نوش دارویی از تنِ آخرین روز از شهریور

 کسی در تو انتظار می کشد

که زنجیر زنگ زده ی اتاقکش را باز کنی

و بگذاری کمی هم او نفس بکشد

بیرون بیاید، رها شود

و فقط یک امروز را زندگی کند

کسی در توست که سکوتش

دارد به روح تو فشار می آورد

امروز را به او ببخش...


| شیما سبحانی |




  
  

اگر توانِ ماندنت نیست

کسی را در آغوش نگیر

که سکوت می کند

تا صدای نفس هایت را بشنود

کسی را در آغوش نگیر

که زود در تو محو می شود 

که زود عادت می کند

کسی را در آغوش نگیر 

که از عشق رنجیده 

و پناه می خواهد  

هرگز شبی بارانی 

پرنده را پناه نده

که در تو حبس می شود ..

که آسمان را فراموش می کند ..


| شیما سبحانی |




  
  

این روزها  با خود میاندیشم ...

جدائیها زاییده اختلاف و تفاوتند  ، وقتی دو نفر  ، دیگه نمیتونن همدیگه رو تحمل کنند

وقتی دیگه نفس کشیدنشون کنار هم معنی نداره  ، وقتی دیگه حرف همو نمی فهمن ، وقتی جای کلمات پر از مهر و محبت رو فحش و ناسزا میگیره ..

گاهی بدتر .. بی احترامی ها تبدیل به کتک کاری میشه ، پیامد این اتفاقات میشه نفرت .. قبل و بعد جدایی دیگه پسوند اسمش عزیزم ، جان دلم ، عشقم و نفسم نیست ..

پسوند ها میشن ، نامرد ، کثافت ، بی همه چیز و ...همین کلمات زشت که بار منفی داره وقتی پسوند اسم کسی میشه که زمانی عزیزترین  کست بود .. وقتی اسمش میاد تو ذهنت و این پسوندها بهش میچسبه

کمی آرومت میکنه ... وقتی یاد اون همه خاطرات بدی میفتی که این آخرها باهاش داشتی ... دیگه دلتنگش نیستی ..

دیگه دلت بهونه شو نمیگیره ... یک نفرت سرد جای اون همه عشق گرم رو میگیره و این تحملت رو بالا میبره ...

جدایی که با نفرت همراهه ... این جداییها به نظرم  آسونتر تحمل میشن ..

اما ... اما امان از وقتی که ... به زور سرنیزه ، به اجبار ، به خاطر حفظ حرمتها ، نشکستنهای عده ای ، حفظ حریم و آبرو و خیلی چیزهای  مزخرف دیگه مجبور به جدایی از کسی میشی ..

اما وقتی .. نه دعوایی بوده ... نه ناسزایی ، نه فحش و کتک کاری ... نه بی حرمتی ، و نه ...

وقتی تصویر آخرت از طرف مقابلت دو چشم نجیب و غمگین و اشگباره ... چمباتمه زده و مچاله بر روی گوری با سنگ سیاه و سرد چگونه میتوانی پسوند اسمش را در ذهنت عوض کنی .. چگونه با پسوند نامرد و بی معرفت و بیشرف و ... خطاب کردنش دل زخمیت را آرام کنی ...چگونه دلتنگش نباشی ...

 این جدائیها بدترین نوع جدایی است ...

ایکاش سر هیچ و پوچ با هم دعوا میکردیم ، ایکاش به هم ناسزا میگفتیم ، ایکاش کتک کاری میکردیم .. ایکاش بی حرمتی میکردیم به هم ..ایکاش سر هم داد میزدیم و همدیگر را ........خطاب میکردیم ...

و خیلی ایکاش های دیگر ... ایکاش پسوند اسمت تو ذهنم عوض میشد ...

شاید آنموقع  این همه درد مفهومی نداشت ...

به حتم برای تو نیز هم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

لی لی یاسمنی

 

 

 

 

 

 


  
  

بهترین ، بهترین من

پاییز دارد از راه میرسد

آن خیابان طویل و بلند پر از درختان سر به فلک کشیده

 و برگهایی که فوج فوج بر زمین فرود آمده اند

انتظار قدمهایی خسته مان را میکشد

انتظار دستهای سرد و گره خورده در هم ما را

که در سکوت ... شانه به شانه هم

در تاریک روشن غروب

طول آن را بی هیچ کلامی بپیماییم

به راستی ...

مطمئنی که سال بعد

و پاییز بعد را خواهیم دید ؟؟؟

پاییزهای بسیار خواهند آمد

و سنگ سرد گورمان

پر از برگهای زرد و نارنجی و قرمز

خواهند شد ..

اینروزها به این میاندیشم

بی شک گورمان نیز

بسیار از هم دور خواهد بود

بسیار دور ...

لی لی یاسمنی


  
  

برایم کمی چاشنی بیاورید

هفت ادویه، آویشن،پونه ی کوهی

بی طعم و خاصیتم

که اینطور تنها مانده ام

و این خلوص جاریِ در تنم

با مزاج هیچ دوستت دارمی سازگار نیست!

از خدا که پنهان نیست

از شما چه پنهان...!

به قلبم کمی نمک زده ام

تا به زخم ها بیشتر عادت کند

در چشم هام

(که از فرط خستگی شبیه کاسه اند)

تا قرنیه فلفل ریخته ام

تا اشک های بی جا، دلیل داشته باشد

گریه های شبانه ی یک مَرد، دلیل داشته باشد


گوش هایم طعم‌ دارچین می دهند

حالا تا می توانید کنایه بزنید

تا می توانید زبان تلخی کنید

چیزی که می شنوم

صرفا صدای اوست


می خواهم حرف بزنم

اما زنبورها ...

با بغضی که در گلو داشتم

کندوی محکمی ساخته اند

نامش را بسختی صدا میزنم

_چیزی که حالا برازنده ی دهان است_

ملکه، با خیال راحت تخم گذاری می کند

زنبورهای کارگر جشن محصول می گیرند

نامش را بسختی صدا می زنم

عسل ،شهد، بهارنارنج

از گوشه لبم

به آرامی تراوش می کند.


| حمید جدیدی |


  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...