سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه دوستدار دیدار خداوند سبحان شود، دنیا را فراموش می کند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :219
بازدید دیروز :185
کل بازدید :801504
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/30
7:53 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

زن بودن اتفاق غم انگیزی است...

یک شعر دست خورده ی دل گیر است

میخواستم "پسر" بشوم، اما...

این سوورئال، بازی تقدیر است!


 

در کودکی به گور سپردندم!

اما گرییختم به تو برگردم!

معشوقه ی موقت مردی که....

از خلقت زنانه ی خود سیر است!


 

از تو فرار کردم و خوابیدم...

بیدار می شوم، که زنت باشم!

میخواستم تورا ببرم از یاد....

افسوس! پای قلب خودم گیر است...

ای مردها... قلمرو من این جاست

اصرار پاک ماندن من بی جاست....

این زن نجیب بود و تورا میخواست...

"مریم" دوباره طعمه ی تحقیر است!


آه ای پدر!

کمی بغلم کن تا....

مرهم به روی زخم دلم باشی

شاید دوباره گریه کنم، اما....

گاهی برای گریه کمی دیر است!


 

چشمت خمار! تلخی پر تهدید...

موی شراب خورده ی در تبعید...

_بانو شما که گریه نمی کردید!

میخانه ات، تمدن نامیر است....

زیبایی ات به کار که می آید؟!

بختت سپید، لیلی بی مجنون!

آه ای زمان کمی به عقب برگرد

درد هبوط کرده ی من پیر است!


 

حوا! زمین به سیب نمی ارزید

ابلیس در نگاه تو می رقصید

زن از همین که زن شده می ترسید

وقتی که عشق یک تب واگیر است!


 

اصلا بهشت مال شما باشد!

عدل از صفات حق خدا باشد!

زن از جنون و بغض نمی پاشد-

-ازهم، اگرچه گریه نفس گیر است...

یک زن که دید میبری اش از یاد

رفتی دوباره یاد خودش افتاد

با اینکه گفت هرچه که بادا باد،

با خاطرات عشق تو درگیر است


 

زن بودن اتفاق غم انگیزی است

میخواستم صدا کنمت... اما

تنها صدای پر زده از این جا

شلیک زخم خورده ی یک تیر است...


| اهورا فروزان |




  
  

یه بار نشست روبروم، چایی نباتشو هم زد و گفت "میترسم یه روز اذیتت کنم"

گفتم "خب نکن!"

گفت "عمدی که نه! ولی میترسم اذیت شی"

گفتم "نترس! از چی باید اذیت شم؟!"

دوباره چاییشو هم زد، هم زد، هم زد...

دیدم حرف نمیزنه، گفتم "نباتت آب شد، چاییتو بخور"

گفت "تو نمیترسی یهو برم؟؟"

گفتم "نه! بخوای بری میری دیگه! واسه چی بترسم؟!"

گفت "ولی من میترسم! میترسم خسته شی بری و بازم دوست داشته باشم..."

فقط نگاش کردم

بغض کرده بود

دیگه حرفی نزد، فقط چاییشو خورد و رفت...

حس کردم سردمه...

خودمو بغل کردم

رفتنش ترسناک بود

نبودنش ترسناک تر...

به خودم گفتم "تو از چی میترسی؟؟"

بعد زل زدم به صندلی خالیت

زل زدم به نداشتنت

گفتم "من فقط میترسم، یک روز از خواب بیدار شم و ببینم دیگه دوستت ندارم..."


 

| اهورا فروزان |




  
  

خورشید

زنی است با پیراهن طلایی!

هر روز

میز صبحانه را می چیند

از پرده ها عبور میکند

و با نوازش گونه هایت

تو را به زندگی برمیگرداند...


 

جنگل

زنی است با موهای سبز!

باد که می وزد، دست های تو را به یاد می آورد

و هربار بغض میکند

گنجشک ها از میان گیسوانش

کوچ میکنند


 

دریا

زنی است با گوش واره های صدفی!

که وقتی ترکش کردی

خودش را درون گریه هایش غرق کرد


زمین

زنی ست با رد پاهای بسیار روی تنش

که گوشه ای از خیابان نشسته است

زیر باران

که دامنش را باز کرده

تا به انسانیت امان بدهد...

خورشید زنی است

که وقتی دوستش نداشتی

فکر کرد چاقو به جز تکه کردن گوشت

چه کار دیگری بلد است؟!

بعد پاشید روی آسمان

چکید روی کوه

چکید روی تنهایی اش

و غروب کرد...

همه ی این زن ها منم

که پاییز را به گردنم انداخته ام

و حیات از پیرهنم کوچ کرده است...

همه ی این زن ها منم

و فکر میکنم

اگر کسی گریه هایم را نبید خوش بخت ترم

خدا مرد است

که زن هارا دوست دارد

که مرا دوست دارد

خدا باید مرد باشد...

که همیشه برای پاک کردن اشک هایم

دیر می رسد...


| اهورا فروزان |





  
  

کافه ی هفت راس ساعت هفت

روبه رویم نشسته ای بی حرف

پشت شیشه هوای تابستان

روی مویت نشسته  کوهی برف


 

کافه ی هفت... راس ساعت تو

رو به رویم نشسته ای دلتنگ

مثل موسیقی است چشمانت

نت به نت گریه های دولاچنگ...


 

کافه ی هفت... راس تنهایی

راس میزی که گم شدی پشتش

فکر کردم که جا به جا شده است

حلقه ام در کدام انگشتش...

استکانت پر است از چایی

میخورد گرگ گریه جانت را.

نصفه سیگار نیمه آشوبم...

هم بزن بغض استکانت را


حرف رفتن نبود، میدانم

هفت ماه است از تو بی خبرم

کافه ی هفت سرپناه من است

شاید از غصه جان به در ببرم...


 

من، دوتا صندلی... دوتا چایی

کافه ی هفت... راس ساعت هفت

رو به رویم کسی نمیشیند.....

نیست...

یعنی رفت...

یعنی رفت..


| اهورا فروزان |





  
  

دل تنگم!

_باید تورا به یاد بیاورم

به من فکر کن!

به نیمه شبی که تورا ندارم!

از آدم ها بیشتر از تنهایی میترسم،

و فکر میکنم مرگ، با من چه نسبتی دارد؟!


 

_باید تورا به یاد بیاورم

زمستان های بی برف بی رحم ترند...

مثل زنان بی عشق...

مثل من...

که نامت را هم فراموش کرده ام

اما هنوز دوستت دارم...


 

| اهورا فروزان |




  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...