سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمى با دمى که برآرد گامى به سوى مرگ بردارد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :172
بازدید دیروز :185
کل بازدید :801457
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/30
3:57 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

دلم برای کودکی هایم که در آغوش مردانه ات مچاله میشدم و بی محابا شیطنت میکردم تنگ شده ..

برای روزهای  بی غصه ای که تو خدای زمینی ام بودی و بی منت هوای بی قراری ام را داشتی ..

با تو از هیچ چیز نمی ترسیدم انگار دنیا توی دستهای توی بود ...

این روزها همه چیز برایم با عذاب میگذرد..

دنیا به من سخت گرفته و من آنقدر بزرگ شده ام که دیگر پشت مردانگی ات جا نمیشود

کجا پناه بگیرم بابا ؟

امنیت کودکی ام تو بودی ...

پناه بی پناهی آن روزهایم تو بودی ..

حالا ولی .. هیچ جای دنیا امن نیست ...

بعض های نانجیب گلویم را به قصد کشت فشار میدهند ..

گریه ام میاید ..

اما وقتی تو را می بینم و به موهای رنگ پریده ات نگاه میکنم به رویت نمیاورم ...

که کم آورده ام ...

که از قوی بودن خسته ام ...

تو آنقدر غریبانه جوانی ات را در میان کودکی ام جا گذاشتی که دلم نمیاید از درد این روزهایم ذره ای برایت بگویم ...

به حرمت چین های پیشانی ات

قوی تر از همیشه با مشکلات خواهم جنگید

قول میدهم ...تو هنوز هم امن ترین تکیه گاه منی ..

اما دردهای من برای این روزهای تو بی انصافیست ..

تو به اندازه کافی غصه هایی که برای خودت نبوده را خورده ای ...

مهربان ترینم ...

مرا بخاطر بچگی هایی که به قیمت جوانی ات تمام شده ببخش ..

همیشه باش ...

بدون تو ..دنیا جای ترسناکیست ..

من زیر سایه ی محکم مردانه ات قدرت میگیرم

برایم دعام کن بابا ..

شنیده ام دعای پدر زود مستجاب میشود ...

نرگس صرافیان

.................................................

پ .ن : این نوشته ها بیشتر دلم را میشکند .. پدر چرا هیچ گاه تکیه گاهم نبودی ؟ چرا هیچ گاه پناه روزهای خستگی هایم نبودی ؟

چرا پدر ، پدر نبودی که از این نوشته ها برایت بنویسم ؟؟ و بگریم ؟؟؟

 

 

 

 

 


  
  

مردان واقعی عطر " دیور  "و " لالیک  " نمی زنند ..

و مارکهای گران " گوجی " و " ورساچه  " نمی پوشند

مردان واقعی ، عطر مردانگی و محبتشان را به کل عطرهای گران قیمت دنیا ترجیح میدهند ...

مردانی که شاید ساده بپوشند اما متین حرف میزنند و نجیبانه رفتار میکنند

مردان واقعی ، برای زنان جامعه نماد امنیت و آرامشند ..نه نماد نا امنی و وحشت ...

مردانی که غیرت را در لبخند و آسایش بانویشان می بینند و اگر روزی آب توی دلش تکان خورد به  مردانگیشان بر میخورد

مردان واقعی ادعای پوشالی ندارند و برای ارضای روحیه ی والای مردانه شان نیاز دارند " مردانگی " کنند نه برای جلب توجه ..!!!

مردان بزرگ که به حرمت آفرینششان وفادارند ...

مردانی که قدرت را به زور بازو نمی بینند و " زن " را سوای از جنسیت و تفاوت ها قابل ستایش میدانند ...

اینقدر سخت و پر هزینه اش نکنید ..

مردانگی به رفتار مردانه است

نه به ته ریش و مدل مو و عطر تلخ و لباس های مارکدار ...

نرگس صرافیان


  
  

من پدر نداشتم ...

از وقتی یادم میاید در خانه ی ما مردی نبود که شب ها صدای چرخاندن کلیدش در خانه بپیچد

یا در را باز کند و با دستانی پر به خانه بیاید و من خنده کنان به آغوشش پناه برم ..

مردی نبود که گاهی به شانه اش تکیه کنم  و تمام ترس های کودکانه ام را در آغوشش جا بگذارم

مردی که دستش را روی شانه ام بگذارد و " جان بابا " صدایم کند

یا وقت خطاهایم صدایش را برایم بالا ببرد و با ابهت بگوید چهار دانگ حواسم به توست و من از پشت آن صدای خشن دنیایی دوست داشتن را

حس کنم ..

من پدر نداشتم ..

اما در تمام لحظاتم تو بودی ، هروقت شانه ای خواستم برای تکیه دادن هر وقت ترسیدم و آغوشی خواستم برای آرام شدن هر وقت دلم

محبتی خواست و هر وقت مشکلی داشتم که از پسش بر نیامدم تو بودی و پناهم دادی ..

در تمام سالهای مدرسه هر وقت گفتند از پدر بنویسم من نوشتم :

 پدر خانه ما پشت لبش سبیل ندارد

پیراهن چهار خانه نمیپوشد

صدای بم مردانه ندارد ..

اما به مردانه ترین شکل ممکن زندگی را میچرخاند ..

من پدر نداشتم اما تو را داشتم که نگذاشتی این جای خالی زندگیم را نابود کند

و چه معجزه ای از این بزرگتر که هنوز زنانی در این دنیا برای فرزندانشان هم مادر هستند و هم پدر...

مادر م روز پدر بر تو مبارک باد ...

فرشته رضایی

تقدیم به تمام شیرزنان سرزمینم که مردانه چرخ زندگی را میچرخانند ..

................................................

پ . ن : چه طعمی دارد وقتی روز پدر فرزندت این متن را بر روی صفحه تلگرام برایت میفرستد و اشگ توست که بروی صفحه سرد موبایل

میچکد .. گاهی طعم خوشبختی واقعی همین است  سپاس عزیزترین مادر ...


  
  

یک روز از سال جدید که گذشته بود در اولین شب مسافرتم ... از اول شب که به دلیل خستگی چشمانم را بستم  به خوابم آمدی ..

روی تخت بیمارستان نشسته بودی و من باورم نمیشد که بالاخره به هوش آمده ای و چقدر خوشحال و خندان بودیم با لباس سفید میگفتی و

میخندیدی لاغر و نحیف ولی خندان بودی به تو گفتم چقدر لاغر شده ای شکمت کو ؟ و تو با همان خنده همیشگی گفتی"  قیزا " شش ماه

که لب به چایی و غذا نزده ام انتظار داری شکم هم داشته باشم ؟ و بعد هر دو غش غش خندیدیم و من قربان صدقه چشمانت که باز شده

بود میرفتم و همه بودند خواهرانت در مجلسی بودیم و همه از تو میخواستند که بیایی و برقصی وتو امتناع میکردی ...

تا صبح با هم بودیم .. صبح که چشمانم را بازکردم .. روز دوم عید بود  به بچه ها گفتم که احتمالا به هوش آمده ای و حتما خبری شده که

من تا صبح درگیرت  بودم ... آخر این روزهای آخر اسفند یکی از هم دانشگاهیها که به دلیل تصادف به کما رفته بود بعد از 5 ماه به هوش آمده

بود و این حادثه باعث شده بود که امیدم برای به هوش آمدنت بیشتر شده بود ...

 گویا دقیقا منتظر همین یک روز بودی که با درد و رنج تجربه کنی و با نفس کشیدنهای بادرد خداحافظی کنی ...

و بروی به آن بالاها اوج بگیری و پرواز را از روی آن تخت سفت و سخت که شش ماه تمام اسیرش بودی تجربه کنی و کنده شوی و بروی ..

امسال عید تلخی شد برای همه ما که دوستت داشتیم .. برای ماها که وقتی زنده بودی ندیدیمت .. ولی ما ها که فقط شنونده دردها و

غمها و غصه ها و مریضی ات بودیم ..

این روزها دیگر خلاص شده ای از آن سرنگهای و قرص های لعنتی از انسولین های لعنتی که روزی سه بار در پوست و گوشت و خونت فرو

میرفت و تو چه صبورانه و نا علاج تحمل میکردی و ... به شهرمان که رسیدم یکسره به سر مزارت رفتم .. مزار غمگینی که با چادر آشنایت

پوشانده شده بود .. هرگز باورم نمیشد که به این زودیها به سر مزارت بیایم .. هرگز ..

عزیز بر باد رفته ام ... که کلمه ای جز این برایت نمی یابم که با پای خودت به مسلخ رفتی .. خانه ات را تمیز کردی ..  شام بچه ها را

پختی .. حمام کردی .. همه چیز مثل همیشه مرتب و منظم بود در خانه مثل دسته گلت .. به گلدانهایت آب دادی مثل همیشه با آنها حرف

زدی نوازششان کردی برگهای زردشان را چیدی .. و قول دادی که خیلی زود بر میگردی .. و رفتی به اتاق عملی که به زعم خودت چیزی نبود

دیسک کوچکی در گردن که دست راستت را از کار انداخته بود و فیزیوتراپی های پی در پی بی ثمر که امانت را بریده بود ..

چه بگویم که دیگر کار از کار گذشته ... پیکر نحیفت مچاله بر روی آن تخت لعنتی سفدی نیست ... تو با همین یک عمل به ظاهر کوچک شش

ماه تمام در کمای لعنتی ماندی و دیگر چشمانت را نگشودی .. شش ماهی که برای خانواده ات قرنها گذشت .. وتو همانطور ساکت و آرام با

دستگاههای متصل به تن و روحت نفس کشیدی ..

و هرگز دیگر چشمانت  را به روی  عزیزانت نگشودی ..

به دخترک و نوه زیبای نازنینت .. که چقدر دوستش داشتی ..حنانه .. صدرا ... نام هایی که با جان و روحت عجین بود ...

دیگر از انسولین های لعنتی ، متفورمین های لعنتی تر خلاص شده ای .. دیگر تن و جان زخمی ات از لوله های سرد و سخت که وصلت کرده

بودند خلاص شده ..آخرین عکسی که روی تخت بیمارستان از تو گرفته ام هنوز درگوشیم جا خوش کرده .. وگاهی که دلم برایت تنگ میشود

دقیقه های متوالی خیره ات میشوم ..به یاد خاطرات دوران نوجوانیمان که میفتم ..

خاطره ماهی دودی که از رفاه خریده بودی ... و چه با احساس میان خنده تعریف میکردی و غش میکردیم ازخنده ...

خاطره قورمه سبزی که به خوردمان دادی ... و بعدش .. و چقدر خندیدیم

خاطره اولین بخاری گازی که خریده بودی و آن اتفاق مضحک که وقتی یادم میفتد .. دیگر به جای خنده فقط اشگ میریزم ..

به این همه مظلومیت و این همه سادگی و معصومیت که جزوء خصلت بارزت بود ..

اکنون دیگر رفته ای برای همیشه رفته ای .. با یک عمل ساده ... برای همیشه ترکمان کرده ای ..

شک ندارم که جای بهتری از این دنیای منحوس و بد و نکبت  هستی ...یقین دارم که فارغ از تمام دردهایی که از بیماری و خیلی مسایل دیگر

در این دنیا کشیدی .. اکنون در آغوش امن خداوندگار مهربان آرام گرفته ای .. یقین دارم که بعد از آنهمه درد و محنت و رنج بیماری که متحمل

شده ای اکنون در آرامش محض سر بر زانوی مهربان خدایت غنوده ای .. میدانم جای زخمهای متعددت مخصوصا در این چند ماه اخیر با دست

مهربان خداوند التیام یافته اند .. هر چند خانه ات سوت و کور است .. فرزندانت .. چه بگویم ...

 و من به این باور دارم که بچه ها از سوی مادر یتیم میشوند نه از سوی پدر ... چون اکثرا  یک مادر توانا قادر است نقش پدر را هم برای

فرزندانش ایفا کند ولی هرگز یک پدر با همه توانایی اش قادر به ایفای نقش و مهر مادری برای فرزندانش نیست  و این به عینه در همه مراحل

زندگی به من ثابت شده ..

 کودکانت یتیم شده اند .. گلدانهایت که شش ماه تمام با صدای هر زنگی با صدای باز شدن هر دری انتظار دیدنت را داشتند یتیم شده اند..

مرا ببخش که حتی به مراسمت نیز نیامدم ..پای آمدن نداشتم .. میدانم که گله ای نداری ..میدانم که دیگر از این

تعلقات و گله مندیهای بی ارزش این دنیایی خلاص شده ای .. میدانم دلیل نیامدنم را هم بهتر از هر کسی میدانی ...

به خدا دیگر از قوی بودن هم خسته شده ام .. به اینکه مقابل همه بایستم و تظاهر به این کنم که اتفاقی نیفتاده هم خسته ام ..

دیگر حرفهای اطرافیان هم که چه میگویند برایم پشیزی ارزش ندارد ... و اینرا تو که اکنون از این تعلقات مزخرف زمینی خلاص شده ای بهتر از

همه درک میکنی ..اینکه وقتی نفس میکشی .. وقتی هنوز هستی کاری برایت  نکنم .. و بعد از مرگت بیایم و شیون و زاری کنم و به سر و

رویم بزنم از من ساخته نیست ..  اینکه میتوانستم برایت کاری بکنم و نکردم ... بیشتر آزارم میدهد .. مرا ببخش و حلالم کن ...

پروازت  و آرامشت مبارک عزیزم .. به خدا سلام مرا برسان ... همیشه دوستت داشته ام ... همیشه ...

 

 

 

 


  
  
<   <<   16   17      
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...