حقیقت این است که ما در زندگی محتاج کسی هستیم که ما را به ذوق بیاورد..
ذوق زندگی ، کمی آنطرف تر از دوست داشتن است ...
یعنی کسی آنقدر دوستمان دارد و آنقدر دوستش داریم که ما را به ذوق میاورد برای بهتر زیستن !
یادش ..اسمش .. نفسش ..همه چیزش ..اگر دارید.. همچین کسی را .. خوشا به حال دلتان .. با ذوق زیستن ، مزه ی خوبتری دارد ..
یعنی آب گرم خالی هم در مذاقتان شربت گواراست .. یعنی شور زیستن با شماست ... پر از موج اید ... مثل دریای خزر ... ساحل گیسوم ...
مثل کویر آرام .. حتی اگر آن یک نفر دیگر خودتان باشید ...!!!
همه ی ما می میریم ..
و چه بد که همه ی ما زندگی نکرده می میریم
تنها زنده ایم...
مرده تر از مردگان سالهای دور و نزدیک..
ای کاش برای همه ی ما اینطور بود که:
همه ی ما مزه ی زندگی را می چشیدیم آنگاه می مردیم ...
مرتضی برزگر
.............................................................
دومین دختری که عاشقش شدم چشمای درشتی داشت وسطای کوچه دیدمش خودمو رسوندم کنارش و آهسته زیر لبی گفتم : دوستت دارم
سرش و چرخوند و نگام کرد نه فقط اون که همه کوچه حتی باجه زرد تلفن ، مشتری های سلمانی با ریش های کفی نیمه تراشیده و زن های چادری و زنبیل قرمز به دست صف نان ..
انگار یکی دکمه توقف دنیا رو زده بود ...صدای خودم توی سرم میپیچید که دوستت دارم ... یک آن چادر گلی از سرش سر خورد روی شانه و زیر لاله گوش و
به کرک های بوری که انگار از کمرش راه گرفته و دویده بود توی گردنش .. آب دهنمو قورت دادم .. نگاهم چرخید توی چشم های سیاهش که سیاه سیاه
هم نبود .انگار قهوه ای بود .. قهوه ای سوخته .. لباش نه باز باز بود نه بسته بسته
انگار میخواست چیزی بگه ... نه انگار مرز باریک سرخی بود میان خوف و رجا ... چادرشو سر کشید و رفت تو باجه تلفن زرد رنگ ...
رفتم کنار باجه تلفن و کنار ش وایستادم گوشی سیاه تلفن را برداشت و گذاشت گوشش و انگار داره با یکی صحبت میکنه گفت ..خونتون تلفن دارین ؟؟ گفتم نه ..
گفت : پس چکار کنیم ؟؟؟ چه کار باید میکردیم .. دلم ریخت ..گفتم فردا ساعت سه بیا همینجا ... گوشی را گذاشت و دوید بیرون .. و رفت
رفتم توی باجه گوشی را برداشتم ... الکی سکه انداختم و شماره گرفتم و جای لبهایش را بوسیدم .. رد نفساش هنوز روی گوشی بود ...
فردا و فردا ها همان ساعت رفتم همان جا کیوسک زرد تلفن عمومی میعادگاه ما شده بود ...اون میرفت توی کیوسک و مثلن با گوشی حرف میزد و منم
پشت قاب های مربعی زرد باجه که شیشه نداشت ..درهمین حد .. عشق ما شکل گرفته بود و شبها و روزام به یادش میگذشت ...
سالها گذشت ...
دیروز اتفاقی از همون محله قدیمی رد میشدم ... دیدم باجه هنوز اونجاست ..زنگ زده و رنگ پریده و قراضه .. تلفن هم نداشت .. رفتم تو .. لای فحش ها و شماره ها و یادگاریها.. دنبال دست خطش گشتم
هنوز همونجا بود ... با نوک کلیدش کنده بود دوستت دارم مرتضی .. خوب یادمه که بعدش چند باری دهنی گوشی را بوسید و لب من خیس شد !!!
آخرای آذرماه بود و باد پوره های برف و میریخت توی یقه ام ....
مرتضی برزگر
......................................................
غ . ن : من و عشق و دل دیوانه بساطی داریم ....... عقل هی فلسفه میبافد و ما میخندیم ...!!!
الهه وقت خواب برای عسل قصه " دختر شاه پریون " و گفته اما حواس دخترک طبق معمول جمع نبوده و به اشتباه شنیده " دختر شاه پریشون" چه ترکیب محشری !!!
وقتی این را تعریف کرد که نصف تنم از تختش بیرون بود .. برده بودم بخوابونمش قبلا بهم گفته بود " تو گنده جکی بابا " اینجا جا نمیشی ... گفتم : منظورت " گنده بکه ؟" گفت : گنده جک درسته
تو اشتباه میگی ...به رویش نیاوردم که دختر شاه پریشون هم اشتباه است .. پرسیدم قصه و بلدی ؟؟
شروع کرد به تعریف داستانی که پیدا بود همان موقع سرهم میکند .. نور کم جان چراغ خواب به دیوار روبرو میتابید ... و من با حرکت سایه ها میتوانستم همه چیز را تصویر کنم .. داستان درباره رابطه من و
خودش بود ...
ماجرای پادشاه " گنده جکی " که تا غروب سرکار است .. شب ها کلاس آنلاین میگذارد .. و تا دیروقت کتاب میخواند و مینویسد .. پرسیدم اسم دخترش عسله؟؟ گفت نه اسمش "دختر شاه پریشونه "
گفتم : منطقیه !!!
جوری دوتا ماچش کردم که الهه از آن اتاق داد زد " آی ، آی پدر دختر خوب چشم منو دور دیدین.عسل گفت : اوه اوه مامان شنید .. گفتم پس خودمونو بزنیم به خواب ..گفت : بقیه قصه م مونده ؟؟
گفتم بگو .. ادامه ماجرا قهرست خواسته های دختر شاه پریشون بود .. اینکه دختر کلی خنزر پنزر میخواد . باید چند دور ..سوار وسیله های شهر بازی شود و خیلی وقت است مسافرت کاشان و شمال نرفته ..
وسط هاش خودم و به خواب زدم ..اما صداشو میشنیدم .. کلماتش که قاطی شده بود با صدای جیرجیرک و بوق ماشین ها در پارکینگ و جیغ های دور و شاد مردمی که سوار وسایل شهربازی بودند ...
نفهمیدم کی خوابم برد ..وقتی بیدار شدم ...استخوونان از فشار چوبهای تخت درد میکرد .عسلم هنوز بیدار بود .گفتم " دیدی شاه پریشون خوابش برد ؟ متاسفانه فردام باید بره به مملکتش سر بزنه ..
گفت وقتی صبح ها از در میری بیرون بیدار میشم میرم پیش مامان میخوابم .. گفتم ای شیطون شب بخیر " دختر شاه پریشون "
گفت : گود نایت " کنده جک "
مرتضی برزگر
...........................................................
غ . ن : تو حسرت چیزایی که تو این دنیا نداشتمش یکیش بزرگترین و پر رنگترینش شاید داشتن دختر بود .. دختری که همدم و مونس تنهاییام باشه .. دستای ظریفش اشگامو پاک کنه .. و دور گردنم
حلقه بشه .. و سرم رو شونه های ظریفش بلرزه .. افسوس .. نه خدایا شکر ت که ندارمش اونوقت غمام تو قلب کوچیکش جا نمیشد !!!
تا حالا این ماجرا را برای کسی نگفته ام حتی وقتی خیالش به سرم می افتاد .. حواس خودم را پرت میکردم که ننشیند توی مغزم .. که لهم نکند .. که یادم نیندازد وقتی از دانشگاه برگشتم
داشتی زانوهاتوو ویکس می مالیدی ... پماد را گرفتم شروع کردم به لمس آهسته پوست و رگهای برجسته و موهای باریک بورت ..گفتی تو هوس چیزی نداری ؟؟ گفتم : تشنمه ...
گفتی خوش به حالت .. تو همیشه چیزای ساده میخوای .. آب .. غذا ... خواب ... گفتم عشق ... ... گفتی عشق !! ولی من یه چیزی هوس کردم مرتضی ... هی زیر زانوتو میمالیدم درد داشت انگار !!
پرسیدم چی ؟؟؟ گفتی : یه کاسه زالزالک !! چه میدانستم که فصلش نیست .. گفتم الساعه سرورم ...
از خانه زدم بیرون ..همه خیابانها را گشتم .. نبود ..غروب زنگ زدی بهم ..گفتی فدای سرت که نیست ...
گفتم دو تا خیابان دیگر بروم بعد برمیگردم ...
رسیده بودم امام زاده صالح کمی توی صحن نشستم .. نذر کردم اگه یک مشت زالزالک پیدا کنم .. ده تا نمک میارم اینجاو پخش میکنم ... زدم بیرون .. نا امید رفتم بازار تجریش ..یکی از میوه فروشها گفت
مدتهاسات نیم کیلو زالزالک دارد اما مشتری اش نیامده .. به میوه ها لک افتاده بود .. چروک و قهوه ای ..خریدم .. از بازار که بیرون آمده به امام زاده گفتم : واسه چند تا نمک ما رو آواره خیابانها کردی ؟؟؟
برگشتم خانه ..ت و رفته بودی توی اتاق خواب ، چراغ ها را خاموش کرده بودی .. این یعنی درد روماتیسمت کم شده و رفتی بخوابی ... توی تاریکی مطلق آشپرخانه زالزالک ها را شستم گذاشتمش توی یخچال
تا خنک شود ..
رفتم توی بالکن و زیر نور پی سوز چند صفحه ای کتاب خواندم و خوابیدم .. صبح یادداشتی کنار تختت گذاشتم که .. زالزالک ها ی خنک آماده س . سرورم نوش جان .. رفتم دانشگاه ...
وقتی برگشتم ..لخت نشسته بودی توی پذیرایی ..همه تنت پر بود از رگهای سرخ ، کر گرفته بودی ..
زنگ زدم اورژانس ..آمبولانس آمد .. بردیمت آی سی یو .. چادر اکسیژن .. صدای نفس های ممتد .. صدای بوق های هشدار دستگاه ..گوم گوم دویدن پرستارها .. ایست قلبی ...
همه دکترها دورت را گرفتند ..ماساژ قلبی .. شوک الکتریکی .. ایست تنفسی ... ...............................
گفتند غم آخرت باشد ... دست گذاشتند روی شانه ام .... شانه ا ی که از هق هق یک جا بند نمیشد ...!
گفتند برو خانه .. فردا بیا برای کارهاش ... گفتم همین ؟؟؟
گفتند صبر .. و صبر!!!
برگشتم خانه .. خانه که نه ..جهانی خالی از تو !!! تشنه بودم .. رفتم سر یخچال ... سبد زالزالک ها دست نخورده بود ..
آدم بنشیند توی تاریکی برای زالزالک های دست نخورده گریه کند عجیب نیست ؟؟؟
نگفته بودم تا حالا برای هیچ کس ... الا دیروز که بادیدن زالزالک دوباره بغض زالزالکی ام ترکید ....
مرتضی برزگر
......................................................................
غ . ن : ... چقدر قلمشو دوست دارم .. چقد ساده و راحت عمق مطلب و مینویسه و همراهت میکنه ... حالا تا آخر عمرم با دیدن زالزالک گریه میکنم حتما ...!
دیوانه ای به ساحل نشسته بود و در آب دریا ، ماست میریخت و با قاشقی چوبی هم میزد ...
پرسیدند چه میکنی ؟؟؟ گفت دوغ میسازم . خندیدند ..
خندید !!!
گفت : اینطور که دوغ نمیشود ...
گفت میدانم ولی اگر بشود و چه دوغی شود !!
و این رسم همه دیوانه هاست ...
نشسته بر ساحل دریای دوست داشتن کسی ..
قاشق قاشق ماست محبت میریزد به شوراب داشتنش..
که این دوغ وصال اگر حاصل آید چه مبارک شرابی میشود ..
سکر و آور و راستی افزا..
لابد خدا پیامبری خواهد فرستاد مهربان ...
برای دیوانه هایی که ماییم..
آیه ها را یک به یک میخواند به صوت داوودی ش..
که ماست ها یتان را کیسه کنید ای خفتگان آغوش خیال و ای فریب خوردگان سراب رسیدن..
عشق در نرسیدن است ...
راست گفت خدای بلند مرتبه ... !!!
مرتضی برزگر
..........................................................
غ . ن : براستی که عشق در نرسیدن است ..