توی شهر بازی باید نیم ساعت سه ربعی بایستی توی صف ، برای اینکه سه دقیقه توی هوا تاب بخوری دور تا دور بچرخی و جیغ بکشی ..
تا بیایی کیفش را ببری میبینی بازی تمام شده است
درها را باز میکنند که خوش گلدین .. آن وقت از آن بالا نگاه میکنی به جمعیت مشاق توی صف که با چشم های وق زده شان دارند دقیقه شماری میکنند که
نوبتشان برسد و تازه میفهمی که پاهایت دارد از خستگی ذق دق میزند ..
به گمانم عشق همین است ..
یک صف طولانی در شهربازی .. سه دقیقه شادی و یک عمر درد .. سهم آدمهایی میشود که توی صف اش ایستاده باشند یا حداقل یکی برایشان جا گرفته
باشد بعد که نوبت شان شد بعد که چیزی توی قلبشان تپید بعد که سه دقیقه زندگی شان به جیغ و شادی چرخید میشود .... درد ...
دردی که به عطرها حساس است .. به تصاویر حساس است .. به قصه ها حساس است .. عشق درد است ..
دردی که درمان نمیشناسد ...
مرتضی برزگر
......................................................
غ . ن : سکوت ، انتهای محبت به کسی است که از او خشمی در خویشتن داریم .. ثاماتوان از دست دادنش را نداریم ...
سر ما همیشه دعواست .. سر ما آدمهای معمولی مهربان که یاد گرفته ایم محبت کنیم بی منت ، رفیق باشیم بی توقع و مونس باشیم بی دلیل..
سر ما که احساسمان را فریاد میزنیم ، دوست داشتنمان را نشان میدهیم و بدی ها را با اولین لبخند دور میریزیم ..
ما که میتوانیم هزار با ر ببخشیم ، هزار و یک بار دل ببندیم و در تمام ابد و یک روز بودنمان ، جوری بگوییم " جانم " که انگار صبح روز نخستین است ...
سر ما همیشه دعواست .. سر ما و همه آدمهای مثل ما ، چه کسی است که نخواهد دلبری داشته باشد با وفا ، رفیقی دوست داشتنی و گوشی برای همیشه امن و شنوا ؟؟؟
چه کسی است که یاد ما ، لپش را گل نیندازد وخیال ما خاطرش را آشفته نسازد ؟؟
ما رد خواهیم انداخت در همه روزهای بعد از این شما ، به همه ثانیه هایی که بی ما سر میکنید .. به همه خیابانها ، شهرها هر کجا که بروید ما پیش تر از
شما آنجاییم .. چرا که ما محبتی هستیم که دیگر تجربه اش نخواهید کرد ..
سر ما همیشه دعواست گر چه راز کوچکی وجوددارد اسمش را چه بگذاریم ؟؟ نمیدانم .. ولی از شما میخواهم برای یک لحظه هم که شده فامیل ها ،
دوستها ، هم کلاسیها ، حتی معشوق های گذشته خود را به خاطر بیاورید ..ببینید مهربانترین عزیزتر بوده اند یا بی رحم ترینها ؟؟ با وفاها ارزش بیشتری
د اشته اند یا آنها که محل تان نمی داده اند .. صبورها بیشتر به چشم تان آمده اند یا پاچه ورمالیده ها ..
ترارزو را برای شما به جا میگذارم .. توی خلوت خودتان روی هر کدام وزنه ای بگذارید ...یادتان باشد که سر ما همیشه دعواست .. سرنخواستنمان !!!!!!
چرا که ما نمیتوانیم جور دیگری باشیم که هستیم !!؟؟؟
مرتضی برزگر
.............................................................................................
غ . ن : کاش سر خواستنمان دعوا بود ... نه سر نخواستنمان ؟؟؟ !!!!
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمیکنیم
توی خیابان با هم روبرو میشویم.
تو از روبرو میآیی. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر میداری فقط کمی جا افتاده تر شده ای...
قدمهایم آهسته تر میشود...
به یک قدمیام میرسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز میکنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر میکشد...
و رعشه ای میاندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطرت را کامل استنشاق نکردهام که از کنارم رد شده ای...
تمام خطوط چهرهات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت میکنم...
میایستم و برمی گردم و میبینم تو هم ایستاده ای!
می دانم به چه فکر میکنی!
من اما به این فکر میکنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستادهام!
چقدر به این ایستادنها سالها پیش نیاز داشتم
قدمهای سستم را دوباره از سر میگیرم...
تو اما هنوز ایستاده ای...
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشتها بدترند.
حضور عینی انسان نمیتواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند!
......................................................................................................
آشناهایم غریبه هایی هستند
که تنها اسمشان را میدانم
میخندم ..
ساده میگیرم..
ساده میگذرم ...
با هر سازی میرقصم برایشان ..
نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد نه !
مدتی طولانی شکستم
زمین خوردم..
زجر کشیدم و گریه کردم
و حالا برای زنده ماندن
خود را به کوچه علی چپ زده ام
روحم بزرگ نیست..
دردم عمیق است..
میخندم تا جای زخمهایم را نبینند !!
..............................................................
غ ن : یه روزایی هست که جز سکوت به هیچی نیاز ندارم .. الان میفهمم چرا قدیما روزه ای بود به نام روزه سکوت بود ... ایکاش میشد عملیش کرد و یه مدت لال موند .. نه کسی چیزی بپرسه نه مجبور باشی جواب بدی همین ...
غمگینم!
خودم را بغل گرفته ام
و شانه هایم
چون گهواره ی کودکی گریان
تکان تکان میخورد
غمگینم!
و میدانم
هیچ پرنده ای
روی شاخه های لرزان یک درخت
لانه نخواهد ساخت !!
.................................................................