دستشویی بودم ک یه هو لامپ سوخت !!! و تاریکی مطلق ..
این جور مواقع کارد بهم بزنی خونم نمیاد .. گفتم برم سرخیابون یه لامپ برای دستشویی بخرم ..
رفتم الکتریکی دو نفر درحال خرید بودن ...
ظاهرا یکی برق کار بود و یکی صاحب خونه . اومده بودن که وسایل برقی شونو بخرن .
بحث شون روی آخرین وسیله ی خریدشون بود ..
هواکش !!!
برق کار میگفت فلان مارک و بخرید قوی تره بهتره فقط کمی گرون تره !!
صاحبخونه میگفت نه بابا ! هواکشه دیگه دیگه ..چه فرقی میکنه همون قبلیه ده سال عمر کرد .. آخرش چی شد صداش در اومد انداختمش دور !
به چند دقیقه قبل خودم فکر کردم که دستشویی بودم و لامپ سوخت !!!
زل زدم به هواکش !دیدم چه بی منت و خاموش فکر هوای منه !!
همش هوای نامطبوع رو میکشید که من اذیت نشم .. با اینکه گند کاری خودم بودم نه اون !!
خیلی جالبه ! حتی وقتی لامپ سوخت و همه جا تاریک بود و هیچ سویی از نور نبود اون باز به فکر هوام بود و داشت تلاش میکرد که هوای منو خوب نگه داره و نزاره اذیت شم !!
و من تا حالا بهش توجه نکرده بودم ...
زندگیمون شده دستشویی ... فقط نقش هامون فرق میکنه ... بعضیامون فقط گند میزنیم ... بعضیامون فقط تلاش میکنیم هوای دیگرون و خوب نگه داریم ...
چه روزایی و برای چه کسانی هواکش بودیم ! بی هیچ منتی ..
حتا وقتی هیچ سویی از امید نبود تلاشمون و کردیم که هوای دلشون رو حسابی داشته باشیم ...
آخرش اونقدر گند زدن که کم آوردیم ... تا یه کم صدامون در امد انداختنمون دور !!؟؟؟
با اینکه گند کاری خودشون بود ...
راستش به بعضی هام ما گند زدیم ...
اونا هوامونو داشتن ولی ما توجه نکردیم .. گند زدیم ..گند زدیم ..گند زدیم تا که صداشون در اومد اندختیمشون دور ...
هواکش ها خیلی خوبن ..خیلی مظلومن ! هواشونو داشته باشیم ..
فروشنده گفت خانم این لامپ خوبه !!!
گفتم آقاببخشید یه هواکش بدین صدا دار باشه ...
وقتی بیصداست فراموشش میکنم ...
................................................................................
پ . ن : گاهی فک میکنم همه عمر هواکش زندگی این و اون بودم ولی واسه خودم کاری نکردم ... گندای این و اون درست کردم ...یاد روزایی میافتم که چه بی ادعا و بی منت جور زندگی اطرافیانمو میکشیدم فقط برای اینکه تایید بشم.. فقط برای اینکه دوسم داشته باشن ... فقط برای اینکه پشت سرم بد نگن .. و این سرویس دهیهای منظم و پیاپی شد وظیفه ذاتیم که به چشم هم نیومد ...
وقتی یادم میاد اون روزا از خودم بدم میاد .. واقعا بدم میاد .. و این حس رهایی مطلق . واین حس بی نیازی مطلق که دیگه نظر هیشکی جز خودم برام مهم نیست و دوست دارم .. من مسئول زندگی هیچ کس نیستم ..هیچ کس .. کاش یه بیست سال زودتر میفهمیدم .. روزگار معلم بی رحمیه اول امتحان میگیره بعد درس میده ... ولی همینم خوبه که قبل از سوت پایان این و فهمیدم خدایا شکرت ..