امروز درست پنجاه روز و شب است که رفته ای و دیگر سیگار نمیکشی ... دیگر مواد نمیکشی ... دیگر نفس هم نمیکشی ... هنوز هم از هر وقت از خواب بر میخیزم تصویر تو و تصور مردنت باور نبودنت اولین چیزی است که به مغزم خطور میکند یادت هست که میگفتم یک معتاد وقتی ترک میکند که دیگر نفس نکشد وتو میگفتی من هر وقت بخواهم کنارش میگذارم ... ولی باز هم از خدا میخواهم که خواب دیده باشم ... این همه درد را ... خواب دیده باشم ... بیمارستان لقمان تهران را .. پزشکی قانونی کهریزک را و غسالخانه تهران را .. خواب دیده باشم غریبان اردبیل را که چنین غریبابه به خاک سرد و سیاه سپردمت و چه خونسرد و راحت راهی خانه شدم ... خانه ای که تک تک آجرهایش بوی ترا میدهد ... هنوز هم وقتی از در خانه وارد حیاط میشوم ... چهره غمگین و خسته و آشفته ات را با موهای پریشان با عرق گیر سفید و چرک تاب پشت شیشه اتاقک محقر و کوچکت میبینم و دلم فشرده میشود ... گویی هنوز هم از بالا نگاهم میکنی ... ولی پشت شیشه سیاه و خالی است و قلب من خاموش ...؟
اینروزهای تلخ به معنای واقعی کلمه تلخ و سیاه که در محاصره غم واندوهم که در احاطه درد و رنجم و تنهایی و بیکسی تا مغز استخوانم رسوخ کرده و با بار مسئولیتی بزرگ و جانفرسا درحالیکه که هیج یار و یاوری ندارم میاندیشم به تنهائیت به بی یاوریت ... حال که درموقعیت نسبی تو قرار گرفته ام شانه های ناتوان و خسته ام ... تحمل اینهمه بار را اینهمه تلخی را ندار د ولی چه کنم که مسئولیتم دوچندان شده ... جای بالهایم بالهایی که خدایا روزی کندی و مرا از بهشتت راندی و به زمین پر از محنت و غم انداختی روی شانه ام دوباره خونریزی کرده ... دوباره ذق ذق میکند ... قلبم تیر میکشد ... روح خسته ومچاله ام دوباره در تاریکترین و سردترین گوشه وجودم خود را پنهان کرده و پناه گرفته و ترسان و لرزان به من مینگرد و من سرگردان و حیران باور ندارم اینهمه بدبیاری و تلخی و تندی را در زندگی بی سرانجامم ... باور ندارم که اینهمه خدا مرا در منگنه حوادث رها کرده باشد ...
دراوج اندوه به روزهای رفته ام مینگرم من کجا هستم ... این دنیا کجاست ... من کی هستم در این غریباباد که همه در ناز ونعمت و سرخوشی و ارامش روزگار به سر میکنند من کدامینم که اینگونه سرگردان در حوادث تلخ و سیاه و سردرگریبان اندوه و بیکسی روزهای مرگم را میشمارم ... چرا اینهمه به مرگ نزدیکم چرا اینهمه خود را دوراز زندگی و خوشیهای ان مینگرم ... اصلا خدایا به من بگو مرا برای چه به دنیا آورده ای ... برای چه نفس میکشم ... برای چه این امانت بزرگ را در دامانم گذاشتی ... چرا ... مرا مستوجب اینهمه محنت و درد و بیکسی دیدی .. نمیتوانم بفهمم حکمتت را که چگونه مرا اینگونه خواستی ... منی که همیشه به یادت بوده ام با تو بوده ام .. چرا اینگونه از تو دورم ... چرا مرا به حریم انست به حریم امنیتیت راهی نیست ... ؟ با من بگو چرا اینگونه از دامان مهرت رانده شدم ؟ به کدامین گناه مرا مستوجب اینهمه دوری و فراق اینهمه هجران و دربدری دیده ای ؟ با من بگو به کدامین گناه روح خسته ام را اینگونه به دار مکافات کشیده ای ؟ من هم بنده توام ... من هم نظر کرده توام که از روحت در من دمیده ای ... به خدایت قسم که من هم ترا میخوانم .. من هم دوستت دارم پس چرا اینگونه روحم را مچاله میکنی ؟ ... به کدام طرف بنگرم تا قلبم کمی آرام گیرد ؟ ؟ به کدامین سو ؟ به تو ؟ که اینگونه از من رو برتافته ای و حتی نیم نگاهی به سویم نداری ؟ که چه ؟ که بگویی خدایی ؟ که بگویی قادری ؟ که بگویی در آنی میتوانی با خاک یکسانم کنی ؟ میدانم که تو قادر که تو متعالی که من هیچم و پوچم ولی خدایا من میترسم از بی تو بودن ... بخدا میترسم از بی تو نفس کشیدن از بی تو تنهایی نفس کشیدن میترسم ... من از این کره خاکی از مردمانت از مخلوقاتت از انسانهایت از انسان نماهایت میترسم و به تو پناه میبرم .. . لااقل پناهت را از من دریغ نکن ... لحظه ای ثانیه ای صدم ثانیه ام در آغوشت پناهم ده تا میلیونها سال نوری آرام شوم ... خدای خوبیها ....خدای مهربانیها ... حداقل نگاهت از من دریغ نکن ترا به خداییت قسمت میدهم .... روح برادرم را بیامرز و قرین رحمت کن ... و تنهایم را با نگاهت پاس بدار ... دوستت دارم خدای من ... خدای .... خدای .... خدای مهربان من ...
................................................................
غ . ن : چهلمش بود و تا نیمه شب چشمم به در بود که بیایی ولی نیامدی ...همه آمدند ولی تو نیامدی ؟؟؟؟ ده روز بعد ازچهلمش اینو نوشتم ...
دلتنگی تا مغز استخوانم رسوخ کرده ... امروز درست 16 روز است که صدایت را نشنیده ام .... ندیدمت ...
امروز از آن روزهایی که عطرت تمام مشاممو پرکرده ... امروز از آن روزهاست که با چشمان همیشه خیست تمام لحظه هایم تمام ثانیه هایم پر شده ... امروز از آن روزهایی است که گویی از خوابی بسیار بد ... از کابوسی بسیار دهشتناک برخاسته ام ... چون برخاستن از گوری سرد بعد از سالیان متمادی مرگ و سکون ... نه امروز درست 160 میلیون سال نوری است که ازتو جدا شده ام ... نه جدا نشده ام ... مرا با زور و خنجر و دشنه از تو کندند ... از تو کندند به مثابه کندن قسمتی از بدن ... و من و روح من هنوز خونریزی میکند ...
امروز با گرمی خونی که از روحم سرازیر بود از خواب برخاستم ... به یاد تک تک سکانس های روز وحشتناک مبعث ... که هر لحظه در ذهنم پلی بک میشود ... برخاستم ... ایکاش برمیخاستم و میدیدم که همه این حوادث را درخواب دیده ام ... و تو هنوز برای منی ... هرچند که مال من نباشی ... ولی افسوس امروز دیگر دریافته ام مردنم را ...
به مثابه مرده ای که درتشیع جنازه خود شرکت میکند صدای لااله الالله را میشنود و باور مردن خود را ندارد و وقتی درخانه سرد و تاریک گور تنها میماند و سرش به سنگ لحد میخورد میفهمد که ایوای این منم که مرده ام ... و من امروز بعداز 160میلیون سال نوری که اینروزها برایم طولانی شده دریافته ام که دیگر تو را ندارم ... تو مثل یک پروانه زیبا و نرم از دستانم پرکشیده ای و رفته ای ... دستانم خالی است و من به رد پروازت در آسمان دلم مینگرم ..هرچند اشگی که تا همیشه بر چشمانم بیتو جاریست ... همه را مه آگین کرده ولی من ... امید دارم به لحظه بازگشتت ... میدانم دنیا آنقدر بزرگ نیست که دیگر نتوانم ترا ببینم ... دیگر نتوانم دستان مرتعش و زرد و نحیفت را دوباره لمس کنم ...ایمان دارم که هیچ مکاره ای ... هیچ مکاره ای قادر نیست ترا برای همیشه از من بگیرد ...
روزهای بسیاری است که دست به قلم نبرده ام ... چون میدانم دیگر خواننده ای برای درددلهای زخمی من نیست ... و نگاه مهربانت را از من دزدیدند... خدا شاهد است که من به داشتنت از دور دلخوش بودم ... هنوز در باورم نمی گنجد که خدا پایان این همه احساس و عشق پاک وملکوتی را اینگونه تلخ بنویسد ... هنوز در باورم نمی گنجد که خدا مرا اینگونه بخواهد ... ترا اینگونه بخواهد ... نمیتوانم هضم کنم که خدایی به این مهربانی و عطوفت که روح ما را اینگونه با هم عجین کرده ... مرا اینگونه از تو بکند ... و دور بیاندازد ... من الان همین حس را دارم ... گویا از جسم تو ، روح تو کنده شده ام و میان لاشه های کنده شده بسیاری جا مانده ام ... جامانده ام تا بیایندو مرا دفن کنند ولی کسی نمیاید ...
روح خسته و مجروح و رخمی ام خودش در کنج کوچکی از قلبم پنهان کرده چمباتمه زده و مچاله شده ... سرش را با دستانش بغل کرده میان زانوان پنهان کرده ... وحتی لحظه ای مرا نمینگرد.. روح خسته ام که من همیشه همیشه شرمنده اش بوده ام روح بیچاره ام که از دست جسمم به ستوه آمده و دیگر این جسم مفلوک را نمیخواهد ولی نمیداند شکایت به کجا برد .. به خدا ؟ خدایی که اینگونه اورا مچاله کرده ریز ریز کرده و درهوا پرکنده ؟
روزگاری امید داشتم به روزی که با دستان مهربانت به خاک سپرده شوم ... ولی اکنون به مزار آرزوهایم یکی هم افزوده شده ... دیگر امیدی به این هم نیست ... دیگر نمی گذارند حتی به جسدم نزدیک شوی ... دیگر نمیگذارند حتی در مجلس ترحیمت اشکی بریزم ...
مهربانم ... نمیدانم روزی با چشمان مهربانت این مطالب را خواهی خواند ؟ یا اینکه ... هیج نمیدانم ... دیگر موبایلم خاموش شده ..دیگر پیامی نمیاید ... پیامی نمیرود ... با سه حرف اول اسمت روحمو دار زدم ... بیا و روحم را از آن بالا که با وزش هر نسیم تلوتلو میخورد به پایین بکش و دفن کن ... عزیزم ... زودتر بیا... میترسم روحم را باد ببرد ... و روزی بیایی که دیگر نیستم ....
سلام ... میدانم که تو نیز امسال ماه رمضان مثل منی عین خود من که گم کرده ای داری عزیز ... عزیزم میدانم که مردمکهای همیشه خیست که من دلم خیلی خیلی برایشان تنگ شده ... در خلوت خیسترند مثل خود خود من ... دستانت را گم کرده ام ... نگاه نازنینت را گم کرده ام ... صدای آرام و دلنشینت را آرام جان خسته ام بود گم کرده ام ... روحم از روز مبعث با روحت از وجودم گریخته ... این پرت و پلاها این هذیانهای جسم بی روح من است که فقط نام تو را میخواند ... یعنی فراموشم کرده ای ؟ یعنی مرا رها کرده ای ؟ قلبم به درد میاید ؟ بخدادر باورم نمیگنجد که تو اینگونه مرا رها کنی ؟ اینگونه چون یک دستمال چرکین مرا دور بیندازی ؟ پس آن همه حرفهایت ؟... تک تک کلماتت در گوشم مانده ... تک تک جمله های شیرین و روح نوازت در جسمم مانده که نام مرا آنگونه گرم ودوست داشتنی زمزمه میکردی ... اکنون اینگونه دوری از من ؟ ... براستی واقعا دوری از من ...؟ نه نیستی ... بخدا قسم که دور نیستی .. نزدیکی به من .." خواننده با صدای غمگینش حرف دلم را میخواند :
" فکر نمیکردم که یه روز اینجوری تحقیر بشم به جرم دوست داشتن تو اینجوری تنبیه بشم قد یه دنیا غم دارم اگه یه روز نبینمت چه طور دلت اومد بری عاشق چشماتم هنوز ... "
دوری از من ؟ میدانم که میدانی اینگونه نیست ... چون هر ثانیه ام با نامت و یادت میگذرد ... "حالا قدرتو میدونم "...ماه رمضان های سالهای پیش را که به یاد میاورم قلبم به درد میاید ... شب هایی که سرزده به افطار به خانه محقرمان میامدی ، با دو فطیر در دست مهربان ونحیفت ... سر سفره محقرم مینشتی کنارم ... و من چقدر احساس خوشبختی میکردم که عزیزی چون تو روزه اش را سر سفره من باز میکند ... قلبم ... خدایا اگر میدانستم این روزهای زیبا به این زودی تمام میشود ... ولی حالا دیگر موقع افطار گریه ام میگیرد .. ربنا که میخوانند تک تک سلولهای قلبم میلرزد وقتی یادم میاید که دیدنت در کنارم نشستنت ... درکنار سفره محقرم افطار کردنت ... نامم را خواندنت که وقتی از سفره برای آوردن چیزی پا میشدم آهسته میگفتی بنشین کنارم و بلند نشو ... همه و همه برایم مثل یک فیلم خیلی دور و دور و دور میماند که گویی درخواب دیده ام ... در یک فیلم کوتاه چند دقیقه ای ...
دلم برایت آنقدر تنگ است که نفسم بند میاید ... میخواهم یک بار دیگر پشت گوشی تلفن برایت گریه کنم .. و تو فقط بشنوی میخواهم سربر شانه ات ساعتها بگریم و تو فقط بغلم کنی و هیچ نگویی ...میخواهم ... میخواهم همه اینها را ازخدا میخواهم ... یادت هست عزیزم یک مدتی دور از هم بودیم و میگفتی" لیلی ام تو را در قنوتهایم از خدا میخواهم "... حالا من عزیزکم بخدا بخدا ترا در قنوتهایم از خدا میخواهم ... نفسم بی تو به چه میارزد ؟... نمیدانم ... روحم که از وجودم گریخته میدانم حتم دارم که دست در دست روح مهربانت به یک جای دور خیلی دور رفته اند و با همند ... که با هم از این دیار مکاره ها گریخته اند .. با همند و مارا ، جسم مارا رها کرده اند ... من روحم را میخواهم ...عزیزم من بدون روحم هیچم ... تورا به خدا روحم را به من پس میده ... من چون لاشه ای هستم که بدون روح درگوشه ای افتاده ام و دارم میپوسم ... کم کم بوی تعفن میگیرم ... عزیزم ... به دادم برس ... به دادم برس ... به خدا که اینگونه با من قهر کرده بگو به دادم برسد ... تو که مرا گذاشته ای و رفته ای .. خدا هم محلم نمیگذارد ... درهمان قنوتهایت از خدا بخواه که لاشه مرا بیروح رها نکند .. آخر هیچ کس برای دفنم هم نمیاید ... و من مانده ام و بغض تلخی که بیتو حتی اشگ نمیشود ...
نه مثل اینکه دارم گریه میکنم .. خدایا شکرت که چشمه اشگم را لااقل باز کردی .. خدایا شکرت ... لااقل این اشگها را از من نگیر ... بگذار در فراق عزیزم حداقل خون گریه کنم ... چشمانم دیگر سو ندارند ... بیرمقم خدایا مرا دریاب ... خدایا من عزیزم را یگانه عزیزم را از این پس در قنوتهایم از تو خواهم خواست .. به امید اجابتی ... این ماه عزیز .. این ماه استجابت دعا ..این ماه بخشش را خدایا ... خدای..........................................................ا ... صدایم رابشنو ...
تو را دوست داشتم آنچنان که گویی
تو آخرین عزیز من بر روی زمین بودی
تو مرا رنجاندی ...
گویی من آخرین دشمن تو بر روی زمین بودم ....
....................
د. ن : یه غم عمیق و سرد و مهی همه قلب و وجودمو گرفته این نوشته نمیدونم از کیه ولی انگار تو نوشتی خطاب به من ??
یه جایی میخوندم بغل کردن طولانی مدت شخصی که دوسش دارین باعث اعتیاد میشه و از دست دادن یکباره اون درست مثل قطع مرفین برای یه معتاده و همین فقدان و محرومیت باعث خماری و درد کشیدن میشه که اسمش میشه دلتنگی ..به قول خسرو شکیبایی تو سریال خانه سبز ببین ناراحتی باش عصبانیی باش قهری باش ولی حق نداری باهام حرف نزنی !!!!؟؟،
باد سردی در قلبم میوزد آنقدر سرد که تک تک سلولهایم انگار یخ زده دوباره دمل چرکین گوشه خسته روحم دمل چرکی گذشته لعنتی که این روزها دوباره ورم کرده بود و دردش همه وجودم را گرفته دوباره دیروز لعنتی بدون اینکه بخواهم با نیشترسر باز کرد و چرک و خونش همه جسم و روحم را گرفت .. و مثل سمی در تمام رگهایم جاری شد .. و هی با خود میگویم یا خدا کی از این درد خلاص میشم این گودزیلای زشت این گذشته کریه چرا دست از سرم بر نمیدارد ... گاهی چنان آرامم چنان در لحظه زندگی میکنم و از هر ثانیه زندگیم لذت میبرم همه را دوست دارم چون خودم را دوست دارم که با خودمیگویم این منم این ل ..... واقعی است که گذر از رنجها و دردها روحش را صیقل داده متین و صبور و آرام و دوست داشتنی .. از لرزش برگی بر درخت قلبش ویبره میشود با مورچه کوچک که روی کتابش راه میرود حرف میزند به گربه کوچه سلام میدهد ..ساعتها فقط شعر میخواند وذکر شکر میگوید ..ساعتها با قندک حرف میزند سفال سمباده میکشد و با بوی رنگ اکرولیک مست میشود و با موسیقی آرام اشگ میریزد و دلتنگ است با صدای باران بدو بدو بیرون میرود زیر باران دستانش را به آسمان میگیرد و برای هر قطره اش که بر سر و صورتش میبارد میلیاردهار بار شکر میگوید. دیگر نه گذشته ای است .. نه روز و شبهای تنهایی و درد .. به یادش مانده نه هراسی از آینده چون میداند دنیا بی ارز شتر و پوچتر از آنست که حالش را با آن بسوزاند.. که گذشته غیر قابل جبران و آینده غیر قابل دسترس است و اکنون است که باید به تمامی هر ثانیه اش را زندگی کند از کجا معلوم امروز آخرین روز زندگیش نباشد از کجا که بداندآیا فردایی هست ؟؟ و صبح وقتی دکمه لباسش را میبندد آیا شب هنگام خود آن دکمه را باز میکند یا ؟؟؟؟
پس امروز همان روزی است که در همان شبهای سیاه آرزویش را میکرد .. شبها و روزایی که تموم شد ن به ابدیت رسیدن و دیگه تکرار نمیشن.. سفال و قلمو و آکرولیک میشن همه اونچه که از دنیا میخوام و سلامتی خودم و عزیزام دیگه چی میخوام از خدا .؟؟..خدایی که تک تک ثانیه هام با نفساش میگذره و شکری که هر لحظه به زبونم جاریه ..تو آینه نگاه میکنم به رنگ مهتابی صورتم به برق چشام به آرامشی که از چهره م داد میزنه به موهام که براق و سر حالن حتی موهای خوشگل و سفید کنار شقیقه ام که دوسشون دارم ..روزای سیاه زیادی گذشته .. اشتباهات زیادی کردم ضربات زیادی خوردم آسیب دیدم افتادم تو گل و لای با فقر و بدبختی مچ انداختم بی هیچ یار و یاوری ..هیج مردی تو زندگیم نبوده بتونم روش حساب کنم هیچ مردی نه پدری نه برادری نه شوهری که سرمو بالا بگیرم تو روزای سخت بگم این همه کسمه و بدون اینکه چیزی بگم بهش شونه هامو بگیره بگه نگران نباش عزیزم درستش میکنیم .. کلمات خیلی سختی تو زندگیم هست کلماتی که به هر کدومش میتونم یه کتاب بنویسم ..دیوارهای زندان شهر که تفرجگاه هفتگی من بوده تو دوران نوجوونی برای ملاقات .. مهر گردآبی کف دست راست با آرم زندان...بیکسی ... نداری .. محضر فکستنی ازدواج و طلاق شماره 12 با پله های آجری ...الکل ... اعتیاد ... کار بی وقفه 10 ساعته روزانه ...مهاجرت به تهران ... بازگشت .... طلاق در اوج استیصال برای رهایی ... ... ... تنهایی و فقر و اجاره نشینی و غم و درد و بیکسی واژه های همیشگی و مانوس یا قلب و روحم ...خرید خانه ... خرید ماشین ... آرامش نسبی ... و دوباره ....نقطه سر خط ...مبعث ...تصادف خونین .. رها در جاده با پیکر خونین .. خودزنی ... خودکشی حراج خانه به نصف قیمت برای فرار از .. دوباره مستاجری ... بیکاری ... کهریزک .. سردخونه ... شناسایی ...کاور مشکی
با زیپ بزرگ و پیکر و لخت و عور عزیزت .. گریه و شیون و زاری و .........سکانس های وحشت و درد که تو همشون تنهای تنهای تنها ....همه اینا از منه عاشق پیشه شعر باز و بارون باز و ترانه بازه کتاب باز یه گودزیلای پلاستیکی فیک ساخته .. گودزیلایی که در گوشه ای تاریک و دهشتناک روح و جسمم کمین کرده .. کسی که هیچی حالیش نیست نه شعر میفهمه نه کتاب حالش و خوب میکنه نه موسیقی نه ترنم باران .. گاهی چنان به قلب و روحم یورش میبره و منو مثل یه موم تو دستای بزرگ و کریه ش مچاله میکنه که نفسم بند میاد ..شماتت .. نهیب تحقیر ... یادآوری ... یادآوری گذشته سیاه و تله خاطراتی که مثل مته معزمو سوراخ میکنه .. احساس دلتنگی و عشق و تو وجودم به صلابه میکشه داد میزنه منو به دزدی حق دیگری متهم میکنه ... اشگمو در میاره ... و هی هی هی میگه انقدر میگه تا نصفه جون گوشه رینگ رهام میکنه انقدر انرژی و میگیره مثل یه مرده متحرک میشم ... میشم یه بیمار دوقطبی مریض و درگیر با خودش با دنیا با تو با کاینات ...که دیگه خودشم دوست نداره کسی که خودشو نمیخواد ...و این حملات عصبی هیستریک که میراث همه اون روزای سیاه و تلخه که روحمو به زنجیرمیکشه .. همه توانمو میگیره ...
این حالتا این فکرای عوضی این فرافکنی های بیهوده این همه اشتباهات و به گردن دیگری انداختنها .. این بیهوده دنبال مقصر گشتن های بیحاصل .. این گودزیلای هتاک و بد دهن و بی انصاف و طلبکار و خشن وقتی حرفاشو میگه داد میزنه مشت به درو دیوار میکوبه و زهرشو میریزه .... به یکباره مثل یه بادکنک که بهش سوزن بزنن به یکباره خالی میشه و .....دوباره برمیگرده .... خونین و مالین و گریان و زخمی و رنجور و پشیمان از آنچه که از زبان گودزیلای درونش بر زبان آورده با نیشتری که بر قلب طرف مقابل زده ... و دردی که گفتنش به اندازه شنیدنش هم درد آور است زجر آور و کشنده است ... هر کلمه هر حرف که بر زبان آمده چون خنجری اول قلب خودم را شکافته ...
دردی که هیج درمانی بر آن نیست و روزی عاقبت در این نبرد تن به تن بین لی ...و گودزیلا نفس آخر را خواهم کشید ....
و اینک این منم خسته و عاصی و زخمی و خونین دل ... با خود میگویم براستی ...من کدامینم .؟؟؟؟ .. آن لی ... شاعر مسلک عاشق پیشه و عاشق گربه ها و مورجه ها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
یا این گودزیلای پلاستیکی فیک سیاه و کریه و هتاک ...؟؟؟؟؟؟
یا یک بیمار دوقطبی که گاهی اینم گاهی آنم و گاهی هیچکدام ......؟؟؟؟؟؟؟
هیچ نمیدانم فقط این را میدانم که : تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم ...
.............
د. ن : به نظرم بدترین و وحشتناکترین و ظالمانه ترین دعوا و گله و حتی درد دل حرفاییه که پشت تلفن یا توچت گفته و نوشته میشه ... چون چشمای طرف و نمیبینی حسی و که با هر کلمه ت تو طرف ایجاد میشه نمیبینی و هی ادامه میدی چون فقط خودت و میبینی و اینا همش باعث میشه حرمتا بشکنه ...و اینکه وقتی ناراحتی حالت خوش نیست و وقتی که میدونی گودی درونت امروز آماده حمله س نباید هیچ تلفنی و جواب بدی و اینکه هیج مکالمه ای نباید بیشتر از چند دقیقه طول بکشه ... ومخلص کلام اینکه ... ولش کن نگم بهتره ..
و تنها حسن دیدن اون روی سگم هراز گاهی بدم نیست چون تسکینی میشه برات اینه که دیگه دلتنگم نمیشی ..
و کلام آخر اینکه منو و اون روی سگم وگودی درونم اینروزا حالمون اصلن خوب نیست .. اصلن ...