سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که ما اهل بیت را دوست بدارد و محبّت ما در دلش تحقّق یابد، چشمه های حکمت بر زبانش جاری می شود . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :203
بازدید دیروز :156
کل بازدید :825896
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/1
9:23 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

با یک نظر گشودی و بستی کتاب را

گفتی مبارک است !  بیاور شراب را


گفتم تو نیز مثل من از خویش خسته ای ؟؟

پلکی به هم زدی و گرفتم جواب را


بگذار با محاسبه ی حال و روز خویش

آسان کنیم زحمت روز حساب را

 

افسوس که ترس و واهمه روز واپیسن

از چشم مردمان نگرفته است خواب را


آیینه را ببخش که از راست  گویی اش

آزرده کرد خاطر عالی جناب را


از بس که خلق پشت نقاب ایستاده اند

باور نمیکنند من بی  نقاب را ..


روزی یکی از این همه مظلوم در زمین

می افکند به گردن ظالم طناب را ...


فاضل نظری

...........................................................

غ . ن : بی تحملترین و بی حوصله ترترترینم این روزا  والسلام


  
  

به نظرم ما از نظر بیولوژیکی شناختی جسمی و معنوی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن و تعلق داشتن برنامه ریزی شده ایم...

درصورت برآورده نشدن این نیازها ،  عملکردی را که یاید داشته باشیم نداریم..

در هم می شکنیم بی حس میشویم..

درد میکشیم و ناخواسته دیگران را میرنجانیم ...

و وقتی ناخواسته آدمهایی را که هم فرکانسمان نیستند جذب زندگیمان میکنیم و سرنوشتمان را با آنها شریک میشویم و کار از کار میگذرد

میفهمیم آدم ها به کفش  ها بی شباهت نیستند..

کفشی که همیشه پایت را میزند..

آدمی که همیشه آزارت میدهد..

هیچ وقت نخواهد فهمید..

تو چه دردی را تحمل کردی..

تا با او هم قدم باشی ...

یوقتایی هم پیش خودت بشین و بگو : میدونم سخته واست ، میدونم چقدر حالت  بد بود و تحمل کردی ...

و میدونم سخت گذشت خیلی سخت ...شبهایی که صبح نمیشد .. روزایی که شب نمیشد ..

دردایی که کمر احساسم و شکست .. روزایی که تو ماشین تنهایی زار زدم..

ولی اشگامو پاک کردی و  با لبخند وارد خونه شدم و حساسیت فصلی و بهانه کرد م..

اما مرسی که همیشه در بدترین و وحشتناکترین روزای زندگیم پا به پام بودی و حتی ثانیه ای تنهام نزاشتی...

مرسی که وقتی همه تنهام گذاشتن تو کمکم کردی .. که صبح بعد از همه شبهای وحشتناک که سپری کردیم دوباره پاشم..

روزایی که نای بلند شدن نداشتم تو  زیر بازومو گرفتی شونه  هامو گرفتی و قوی تر از قبل پا شدم ..

مرسی که همیشه همیشه بعد از اون همه یاس و استیصال ،  بد بیاری ، ناکامی ،  حرمان ، سوگ ، تحقیر آرومم کردی .. اشگامو پاک کردی و گفتی دیووونه دنیا که به آخر نرسیده

به درک .. ولش کن ... یه نفس عمیق بکش .. آرووم باش  من همیشه پیشتم .. همیشه .. قدای سرمان که هرکس را آدم حساب کردیم خرد و خمیرمان کرد و رفت .. فدای سرمان  که همه احساسمان

را گذاشتیم برای کسانی که ارزشش را نداشتند  تقصیر حواس پرت خودمان بود به هر حال باید سرمان به سنگ میخورد !!  که خورد ... بیخیال عزیز !!!

خوده عزیزم .. مرسی که همیشه قوی  بودی .. همیشه باهام بودی ...مررررررسی ...

 

لی لی


  
  

چه خوب که با وجود رنج هایی که هست ،

همچنان خرمالو ها میرسند ،

چای ها دم میکشند..

و نارنگی ها طعمی مطبوع دارند....

چه خوب که هر شب جیرجیرکها قصه تعریف میکنند..

و هر گرگ و میش صبح گنجشگها روی سیم های برق جشن میگیرند ...

چه خوب که هنوز هم کسی هست برای در آغوش گرفتن ،

چه خوب که هر بار که از پنجره به کوچه نگاه میکنی

گربه ای خرامان و آسوده کنار دیوار راه میرود ...

کبوتری آزادانه در آسمان پرواز میکند ، 

پروانه ای دزدانه کنار گل های شمعدانی میرقصد

و کاکتوس ها هنوز هم گل میدهند ،

جوانه میزنند و تکثیر میشوند ..

چه خوب که هنوز هم میتوان لبخند زد ،

مهربانی کرد و کسی را دوست داشت ...

 

نرگس صرافیان

 

.............................................

پ . ن : چه خوب که با این همه مصیبت و ناکامی و دربدری و غم و اندوه و تحقیر و توهین و ..... هنوز قابلیت دوست داشتن و از دست ندادیم ... هنوز با بوی بارون قلبمون به شعف میاد .. هنوز واسه صدای پرنده ها دلمون غنج میره .. هنوز بوی نم بارون ما رو میبره به گذشته ها .. هنوز و هنوز ... با این همه درد و حرمان و سوگ و اندوه و فقر و تنهایی ... نمردیم .. دق نکردیم ...

هنوز زنده ایم و نفس میکشیم ..خدایا شکرت ...



  
  
بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن
دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن
وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز
نمیدونی تو این هوا چشات چه خوش رنگ میشه باز
بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون
با تو چه حالی داره
دلم هواتو داره
 
نیستی خودت کنارم و صدات همش تو گوشمه
بارونیه قشنگی که هدیه دادی رو دوشمه
بارون حواسش به توئه اونم دلش پر میزنه
بجای من با قطره هاش رو شیشه تون در میزنه

بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون
با تو چه حالی داره
دلم هواتو داره
بارون هواتو داره
......................................................................................
پ .ن : تنهایی ، قدم زدن ، سکوت ، نم نم بارون ، و دیگر هیچ ...

 

  
  

ادعایی ندارم در کار قلم

آنچه دستانم را به تبحر بر پیچ و خم واژه ها میچرخاند

قلبی است بیقرار

که پا به پای روزهای عمر

با من ره سپرده...

عشق میکارد و اندوه درو میکند

و خرمن از رنج فراهم  میکند ..

و گاه از درد جانسوز  مشت به سندان سینه میکوبد ...

در این هیاهوی ناچاری

چون گریز طفل گریان به آغوش مادر

مضراب قلم میگیرم

و به کاغذ پناه میبرم

آنوقت جانم به رقص میاید

نه هماره از شادی..

گاه  توامان با اشگ..

تا آنجا که دامن سپید کاغذ را

چین میاندازم از خیسی ...

من مینویسم...

گر چه باید  نخست با ذرات وجودم بفهمم

و از این فهم چه ها که نکشیدم در روزگاران

اما میارزد از این مهلکه درد

کودکی متولد میشود از اندیشه ام

و  من باز مادر میشوم ..

قلم  دستانم را میفشارد..

دفتر اشگهایم را می نوشد..

وهمین است که باز به شوق درد میکشم

و باز از عشق مینویسم ...


نازی دلنوازی

...................................................................................................

پ . ن : از یه سنی  به بعد بخصوص بعد از ناملایمات بسیار، آدم یه چیز بیشتر دلش نمیخواد ... این که فقط ولش کنند راحت باشد !

حتی از این هم بهتر .. جوری رفتار کنند انگار مرده ای !!

 


  
  
<      1   2   3   4   5      >