اگر روزی گذشت و فراموشم شد
که بگویم : « صبحت بخیر »
و مثل کودکان
مشغول خط خطی کردن دفتر بودم
از بهت و سکوتم دلگیر نشو
و فکر نکن چیزی میان ما عوض شده است؛
وقتی نمیگویم : « دوستت دارم »
یعنی : بیشتر دوستت دارم ...
| نزار قبانی |
بانوی من !
دلم میخواست در عصر دیگری
دوستت میداشتم !
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر !
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر
حس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ ...
نه در عصر دیسکو ،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین !
دلم میخواست
تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها
و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ، شاعران ، کودکان
و دیوانگان ...
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا و
زن ستم نبود ...
ولی افسوس ! ما دیر رسیدیم ،
ما گل عشق را جستجو میکنیم ،
در عصری که با عشق بیگانه است! ...
| نزار قبانی |
تو مانند کودکانی محبوبِ من!
که هرقدر به ما بدی کنند بازهم دوستشان داریم...
عصبانی شو!
حتی وقتی عصبانی میشوی دوستداشتنی هستی...
عصبانی شو!
که اگر موج نبود دریاها نبود...
طوفان باش...
ببار...
که قلب من همیشه تو را میبخشد.
عصبانی شو!
من مقابله به مثل نخواهم کرد
که تو کودک بازیگوشِ پرغروری هستی
چگونه با این کودکی
از پرندگان انتقام میگیری؟
اگر روزی از من دلزده شدی
برو
و من و سرنوشت را متهم کن
اما من،
همین من،
اشک و اندوه برایم بس است
که سکوت خودْ عظمتی است !
و اندوه خودْ عظمتی است...
اگر ماندن خستهات میکند
برو
که زمین،
زنان و بوی خوش دارد
و سیاهچشمان و سبزچشمان...
و هر وقت خواستی مرا ببینی
و هر وقت مثل کودکان!
به مهربانیام احتیاج داشتی،
هر وقت که خواستی به قلب من برگرد...
که تو هوای زندگانی من!
و آسمان و زمین منی...
هر طور میخواهی عصبانی شو
هر طور میخواهی برو
هر وقت میخواهی برو...
اما حتماً یک روز برمیگردی
روزی که شاید فهمیده باشی !
وفا چیست...
| نزار قبانی /
مردم از عطر لباسم می فهمند
معشوق من تویی
از عطر تنم می فهمند
با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم
از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را
از انبوه گل بر لبم بوسه? تو را
چه طور می خواهی قصه? عاشقانه مان را
از حافظه? گنجشکان پاک کنی؟
و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟
| نزار قبانی |
اگر جنگ نبود
تو را به خانه ام دعوت میکردم
و میگفتم:
به کشورم خوش آمدی
چای بنوش خسته ای!
عزیزم
برایت اتاقی از گل میساختم
و شاید تو را در آغوش میفشردم
اگر جنگ نبود ..
تمام مین های سر راه را گل میکاشتم
تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید
اگر جنگ نبود
مرز را نیمکتی میگذاشتم
کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم
و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان
گلی بدرقه راهت میکردم
اگر جنگ نبود
تو را به کافه های کشورم میبردم
و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم
و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم
که برای دختری در آنور مرز های کشورم
اشک به بار می آورد
حالا که جنگ میدرد تن های بی روحمان را
برای زنی که
عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند
گلوله نفرست...
نزار قپانی