سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن سنگ لغزنده ای که گامهای دانشمندان بر آن استوار نمی ماند، آز است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :281
بازدید دیروز :299
کل بازدید :839245
تعداد کل یاداشته ها : 6111
03/10/19
6:33 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

روسری وا می کنی، خورشید عینک می زند

دسته گل غش می کند!، پروانه پشتک می زند


کفش در می آوری، قالی علامت می دهد

جامه از تن می کَنی، آیینه چشمک می زند


هر کسی از ظّنِ خود در خانه یارت می شود

گاز آتش می خورد! یخچال برفک می زند


میوه ها با پای خود تا پیش دستی می دوند

آن طرف کتری به پای خویش فندک می زند


روبرویم می نشینی، جشن بر پا می شود

صندلی دف می نوازد!، میز تنبک می زند


درد دلها از لبت تا گوش من صف می کشند

پیش از آن چشمت به چشم من پیامک می زند


عشق من! این روزها با اینکه درگیر توام

باز هم قلبم برای قبلها لک می زند


زندگی گر چه برای پر زدن می سازدش

عاقبت نخ را به پای بادبادک می زند


عشق گاهی با پر قو صخره را می پرورد 

گاه سنگین می شود، چکش به میخک می زند


باز هم با بوسه ای راه تو را می بندم و

حرف آخر را همین لبهای کوچک می زند


| غلامرضا طریقی /

 


  
  

غم آخرت باشه، یکی از چرندترین و بی فایده ترین آرزوهای دنیاست. از این آرزوهای تکراریِ از زیر کاغذ کاربن درآمده‌ای که گوینده‌اش حتی به معنی کلمات هم فکر نمی‌کند. فقط می‌گوید که چیزی گفته باشد. چیزی به نام غم آخر وجود ندارد. زندگی تا تیتراژ پایانی، پر است که غم‌های ریز و درشتی که هرگز تمام نمی‌شوند. فقط شکل‌شان تغییر می‌کند. دایره‌ی غم تبدیل می‌شود به مثلث غم. مثلث غم تبدیل می‌شود به جعبه‌ی مستطیلی غم. کوه غم تبدیل می شود به تپه غم و تپه غم تبدیل می شود به نم نم باران غم.

غم ها همه جا هستند. گاهی تبدیل به ویروسی می‌شوند و توی تن بچه مان خانه می‌کنند، گاهی تومور می شوند و سر از گردن همسایه در می آورند، گاهی استخوان می‌شوند و در گلو گیر می‌کنند، گاهی در نقش کلاهبرداری بی‌رحم ظاهر می‌شوند و دار و ندار و اسم و رسم‌مان را بالا می کشند، گاهی ریز می‌شوند و یک کسالت و افسردگی گذرا به جانمان می‌اندازند و گاهی تبدیل به طوفان غبار می‌شوند و قلمرویمان را می گیرند. غم ها هرگز برای همیشه نمی روند. غم ها جایی برای رفتن ندارند. غم بخشی از وجود انسان را تشکیل داده. جایی کنار آب، کنار خون، کناراستخوان...

سخت ترین چیزی که انسان باید در زندگی یاد بگیرد، رام کردن غمِ وحشی است. انسان باید یاد بگیرد که چه طور افسار دور گردن این موجود وحشی بیندازد و به او فرمان پیچیدن و توقف بدهد. باید یاد بگیرد غمش را تا کند و آن را ته کارتن موز در انباری بگذارد تا همیشه جلوی چشمش نباشد. شادی و آرامش همیشه از زیر پوستِ غم‌های شکست خورده بیرون می‌آیند.

برای نجات پیدا کردن از این جنگ بی پایان، باید همیشه مسلح بود. باید شادی را تبدیل به سپر مدافع کرد و با شمشیرِ بالا برده به جنگ دشمن‌های تکثیر یافته رفت. لا به لای این همه چرکی و سیاهی بالاخره نوری دیده می‌شود. همین باریکه‌های نور هستند که ما را به ادامه دادن و جلو رفتن تشویق می‌کنند. این تونل تاریک و سیاه یک جایی تمام می‌شود. تا رسیدن به تونل بعدی باید از تماشای آسمان و هوای تازه و روشنایی لذت برد...


| آنالی اکبری |




  
  

من چه چیزی را بهانه کنم؟

که به تو برگردم

که به تو پیامی بفرستم

از بخت بد نه کتابی پیش تو جا گذاشته ام

نه عطری؛ نه شالگردنی

برای یک تبریک ساده هم هیچ مناسبتی با تو همخوانی ندارد

نه پزشک شده ای؛ نه مهندس و نه...!

از تولدت هم که ماه ها گذشته است

من چه چیزی را بهانه کنم که سر صحبت را با تو باز کنم؟

چرا به فکرم نرسیده بود

آن روز که همه ی بهانه ها را یکجا 

به دستت دادم تا برای همیشه بروی

لااقل یکی از آن بهانه ها را 

برای امروز پس انداز کنم؟! 

من چه چیزی را بهانه کنم؟

که به تو برگردم

....

| مهسا مجیدی پور |




  
  

مرا به گریه نینداز

می‌شکنم

مثل فنجانی که وقتی شکست

نفهمیدیم ..

بوته‌ی نقاشی شده‌ی گل سرخش کجاست...


| رویا شاه حسین زاده |




  
  

یک جوری بود که نمیشد دوستش نداشته باشم

رفتارش خیلی دلنشین بود،خنده هایش قند تو دلم آب میکرد، شوخی هایش را که نگو!

آخ از نگاهش! مثل آن نگاه را هیچ جایی ندیده بودم

به نظرم می آمد همه عاشقش هستند...با خودم می گفتم مگر میشود کسی تو دنیا باشد که دوستش نداشته باشد؟

کسی هست که از شوخی هایش از ته دل نخندد؟

کسی هست که نخواهد ساعتها چشم به چهره اش بدوزد؟

اصلا این صورت دلنشین را مگر میشود نخواست؟

صدایش که بهترین موزیک دنیا بود! آهنگی که در بدترین وضعیت هم اگر می شنیدم امکان نداشت حالم را خوب نکند...

به همه حسادت میکردم، به همه ی آدم هایی که وقتی نبودم از کنارش رد می شدند. تمام کسانی که حتی یک کلمه با او حرف می زدند

گاه و بی گاه نفرین میکردم کسی را که او را تنها می بیند و من کنارش نیستم

روزی رسید که ترکم کرد و مسیر زندگی مان از هم جدا شد!

بعد از مدتها که عکسش را دیدم

فهمیدم اصلا هم زیبا نیست!

رفتارش هم اصلا دلنشین نیست!

شوخی هایش اصلا خنده دار نیست!

و آدم هایی که کنارش هستند هیچ هم آدم های خوشبختی نیستند!

چرا باید از حضور یک آدم معمولی خوشحال باشند و بخواهند ساعتها بهش خیره شوند؟

فاصله ی او از یک آدم "خاص" تا یک آدم "معمولی" فقط دوست داشتن من بود!

او معمولی شده بود چون من دیگر "دوستش نداشتم"...


 زیور شیبانی 

 




  
  
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >