روبرویم نشست غمگین بود،
گفت این سرنوشت ما بوده...
با خودم فکر کردم این همه وقت،
گریههای مرا کجا بوده؟!
فکر کردم به خاطرات قدیم
شعرهایی که هردومان بلدیم
رفتی از من ولی به هم نزدیم
بغض شد هرچه بین ما بوده
بعد تو آسمان زمین خورد و
زندگی پا به پای من مُرد و
هیچ حرفی نمانده وقتی که
عشقت اینقدر بیبها بوده
لمس دست تو مانده در مشتم
حلقهای گم شده در انگشتم
از خودم رد شدم تورا کشتم
که نگویند بیوفا بوده...
گره خوردم به مهربانی غم،
ابرهای زیاد و بارش کم
گفتم: از دست تو شکسته دلم
گفت: حتما قضا بلا بوده !
| اهورا فروزان |