ده سال بعد از حال این روزام
با کافه های بی تو درگیرم
گفتم جهان بی تو یعنی مرگ
ده سال ِ رفتی و نمی میرم
ده سال بعد از حال این روزام
تو توی آغوش یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست
تو بهتر از قرصای اعصابی
ده سال بعد از حال این روزام
من چهل سالم می شه و تنهام
با حوصله، قرمز، سفید، آبی
رنگین کمون می سازم از قرصام
می ترسم از هر چی که جا مونده
از ریمل ِ با گریه ها جاری
از سایه روشن های بعد از ظهر
از شوهری که دوستش داری
گرم هم آغوشی و لبخندین
توُ بستر بی تابتون تا صبح
تکلیف تنهـاییم روشن بود
مثل چراغ خوابتون تا صبح
ده سالِ که لب هام و می بندم
با بوسه های تلخ هر جایـی
ده سالِ وقتی شعر می خونم
لبخند ِ روی صندلی هــایی
یه عمر بعد از حال این روزام
یه پیرمردم توی یه کافه
بارون دلم می خواد، هوا اما
مثل موهای دخترت صافه...
| حسین غیاثی |
آن آدمهایی که نماندند و آنهایی که حمایت نکردند بزرگترین "استادان" ما هستند.
همان هایی که ما را ندیدند و "اندوه" را در قلب ما به جای عشق و توجه کاشتند.
همان هایی که فکر میکردیم آشناترینِ دنیایمان هستند اما از غریبه ها هم سردتر برخورد کردند و کمتر توجه کردند.
همان ها، "استادان" ما هستند.
آدمهایی که تلاش ما را برای کم کردنِ فاصله ها اشتباه برداشت کردند و دوست داشتنِ ما را نقطه ضعفمان تلقی کردند.
آنهایی که هر چه بیشتر عشق ورزیدیم، سخت تر و سردتر شدند.
آنهایی که اشتیاقمان را به سخره گرفتند و مهرِ ما را کم اهمیت جلوه دادند.
همان آدمها، "استادان" ما هستند.
ما بزرگترین درسهای زندگی مان را از سخت ترین رابطه هایمان خواهیم گرفت.
درسهایی برای هر چه نزدیک تر شدن به خودمان.
آدمهایی که ما را تنها تر کردند ما را به درونمان نزدیک تر میکنند.
کمی که صبور باشیم و ایمان داشته باشیم به دنیایی که کارش را بلد است، متوجه میشویم این آدمها بزرگترین تکان دهنده ها هستند.
ما را و برداشت ذهنی مان را تغییر میدهند..
ما را و نوع رابطه مان با خودمان را تغییر میدهند. .
انگار که این آدمها باید بیایند تا چیزی تغییر کند. چیزی در درونمان، در نگاهمان به آدمها و دیدمان به زندگی.
خودتان را سرزنش نکنید برای رابطه هایتان و ادمهایی که تجربه کرده اید.
همه ی ما به "استادانی" احتیاج داریم تا "تغییر" را تجربه کنیم.
پایدارترین "تغییراتِ درونی" از دلِ سخت ترین تجربه ها شروع میشود.
به جریان دنیا اعتماد کنید و از ادمهایی که تجربه کرده اید گلایه نکنید.
گاهی آدمها بزرگترین "استادانِ" ما میشوند.
استادانی که به ما می آموزند، چطور مهر بورزیم و از عشق مایوس نشویم
و چطور هر آنچه که آنها از ما دریغ کردند را، ما از خودمان دریغ نکنیم؛ و درست آنطور که آنها با ما برخورد کردند ما با خودمان و دیگران برخورد نکنیم.
به جریان زندگی اعتماد کنید و اجازه دهید تجربه هایتان همچون استادانی گرانبها به شما درسهایی تکرار نشدنی را بیاموزند...
| پونه مقیمی |
می گفت آدمها گنجشکهای حیاط پشتی خانه تان نیستند که برایشان دانه بپاشی،
به هر روز آمدنت عادتشان بدهی.
گاه و بیگاه روی پلهها بنشینی برایشان درد دل کنی
یا چشمهایت را ببندی و در خلسه ی مالیخولیایی خودت به جیک جیکشان گوش کنی.
بعد یکروز حوصله ات سر برود.
خسته از شلوغی، خسته از بودنشان ، راحت را بکشی بروی.
آدمها حتی مثل گنجشکها نیاز به کیش کیش ندارند. میروند اما با دلی شکسته...
| نیکی فیروزکوهی |
قلب نیست لعنتی !!!
چیزی است در دلم
آویخته به بندی
تاب میخورد بینِ بغضهایِ من
و دردهایِ زندگی
نه میایستد که مرا راحت کند
نه میتپد که ماتمِ تو را کم کند.
| نیکى فیروزکوهی |
.......................................................
سر بگذار بر دردِ بازوانِ من
دستِ نگاهم را بگیر
مرا دچارِ حادثهای کن
که با عشق نسبت دارد !
من عجیب از روزگار رنجیده ام ..
| نیکی فیروز کوهی |
از سرزمینی میآمد
که مردمانش
دوستت دارم را
با دوست داشتنیترین لهجهها میگفتند
و دلی اگر میلرزید
یا کنارِ عشق بود
یا به راهِ عشق
و هر بار که دلش میشکست
ریسه میرفت
میخندید
بوسهای میداد
و میگفت
عاشقان چنین اند
بی رحمانه میسوزند
بی رحمانه تر میسازند ...
| نیکی فیروزکوهی |