پر ارزش ترین مردم، دانشمندترین و کم ارزش ترین مردم، نادان ترینایشان اند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :117
کل بازدید :847400
تعداد کل یاداشته ها : 6111
03/12/24
12:51 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

آدم ها تاریخ مصرف دار شده اند!
بعد از مدتی تلخ میشوند!
هنگام انتخابشان خوب دقت کن...
انقضای بعضی ها خیلی کم است و نباید سمتشان رفت.
اما امان از آن هایی که تاریخشان تقلبی ست...!
گولشان را نباید خورد که بد مسمومیَتی به دنبال دارد...!
می آیند و حرف میزنند ....حرف میزنند و فقط حرف میزنند!
خب آدم است دیگر
برای حرف ها رویا می سازد...
با حرف ها زندگی میکند
یک دوستت دارم میشنود و هزار بار با خودش تکرار میکند

چرا که باور کرده است
اما پایِ عمل کردن به حرف که میرسد ...
اما پایِ عمل کردن به حرف که میرسد رنگ عوض میکنند... .
بهانه گیری هایشان شروع میشود
سکوت ها
تلخ شدن ها
حالا تو میمانی با آدمی که انگار نمی شناسی اش
با آدمی که از تو فاصله میگیرد
با عشقی که بلاتکلیف شده!
حالَت از این تغییرِ رفتار به هم میخورد
و دیگر توانِ تحمل کردنِ نبودن اش در حالی که هست را نداری... .
قلب ات را میانِ دستانت میگیری
رویاهایت را سَر میبُری
و ترجیح میدهی نباشد
تا اینکه باشد و انگار نیست!
.
رفتنِ کسی که به بودن اش عادت کرده ای سخت است!
سخت که چه عرض کنم....رفتن اش اصلا در مخیله ات نمیگنجد و همیشه با خودت فکر میکردی اگر نباشد میمیرم!
اما خب دیگر نمیتوانی تغییر حالتش را
تحمل کنی
.
او تو را به تَب گرفته است
که به مرگ راضی شده ای!
 
علی سلطانی

  
  
خوبی برای امروز هست اما تو را ندارم!

مثلا خوردن یک لیوان قهوه در کافه هایِ کنار پیاده رو کار شراب را میکرد، اگر دستان تو در دستانم بود!
بعد از آن هم پیاده روی در خیابان ولیعصر ...
مردم درگیر روزمرگی و من هم درگیر پیچش موهایت که باد به صورتم میزند وقتی دارم شعر در گوش ات زمزمه میکنم...
تو هم درگیر صدای دورگه من!
فکر کن ...
فکر کن کمی سرد هم باشد، کل ولیعصر را قدم میزدیم، اگر دستان تو در دستانم بود!
میرفتیم سینما و فیلم فروشنده را برای چندمین بار میدیدیم، در تاریکیِ سینما مثل احمق ها زل میزدم به برق چشمانت وقتی داری با دقت فیلم را دنبال میکنی.

اگر دستان تو در دستانم بود، کنسرت سیامک عباسی به یاد ماندنی میشد و تا خانه همه ی آهنگ هایش را با صدای بلند برایت میخواندم و تو هم الکی از صدای من تعریف میکردی و من هم ذوق مرگ میشدم! اگر دستان تو در دستانم بود!

اما نه کافه را میروم نه سینما را نه کنسرت را ...!
میدانی.... مدینه فاضله ی من لحظاتِ با تو بودن شده، آن هم در خیال، اما من به این خیالِ با تو بودن هم خیانت نمیکنم!
راستی.... فکر کن باران هم ببارد
!
علی سلطانی

  
  
امروز صبح در شهر...
یک عدد صندلیِ سیاه تنها در پیاده رو قدم میزد !
جدول های کنار خیابان با درخت ها گل یا پوچ بازی میکردند !
کبوتر ها بالای پشت بام ها نشسته بودند و سیگار میکشیدند !
گربه های ولگرد شهر، برای تماشای فیلم در مقابل سینماها صف کشیده بودنند!
نانوایی ها دیش ماهواره میفروختند و در تنورشان رسیور پخت میکردند!
من هم تو را فراموش کردم!!!
اینگونه نگاه نکن ...
باشه قبول!
مادرم راست میگفت من از همان کودکی دروغگوی خوبی نبودم!
اصلا نیازی نیست مثل پی نو کیو دماغم دراز شود!
این بند آخر کافی ست تا دروغ هایم لو برود....!
شاید همهء آن حرفها باور کردنی باشند
اما همه میدانند
فراموش کردن تو ،دروغِ شاخدار بزرگ من است!
 
 علی سلطانی

  
  

برای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد.
که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند!!
به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند!
لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد!
چقدر رنگ داشت این پریزاد.
نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها... .
به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد..انگار نشسته بود و همه را خوانده بود.انگار که نه!همه را خوانده بود.
هی از قصد به نوشته ای اشاره میکردم که سرش را نزدیک بیاورد و بوی شالش به صورتم بزند!
کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست!
شعری از "امید صباغ نو" بود.
موقع خواندن شعر یک دستش را به موهای بافته شده اش که از زیر شال آویزان بود گرفت!
آدم هایی که زیاد شعر میخوانند،ژست خواندن دارند!ژست خواندن اش این بود.
ژست خواندن اش برایم آشنا آمد.
شین اش کمی میزد و بد به دل میچسبید و بدجور مشتاق بودم برایم بخواند
به این بیت که رسید تُن صدایش عوض شد:
"گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم"
آن روز گذشت و اشتیاق عجیبی برای خواندن شعر پیدا کرده بودم و دیگر
هفته ای دو سه بار میرفتم و کتاب میخریدم!
وقتی دیدم جایی در قفسه ی کتابهایم ندارم گفتم بس است دیگر!باید خود شعر را به خانه ام بیاورم و به گیسویش قافیه ببافم!
کتابی خریدم و در صفحه ی اولش همان شعری را که روز اول برایم خوانده بود به همراه آدرس کافه ای برای چهارشنبه ساعت هشت نوشتم و روی میز جا گذاشتم!
حالا دو سالی هست که از این ماجرا میگذرد و هنوز هم قرار روز چهارشنبه مان سر ساعت برقرار است.
اما راستش
دیگر به رفتارهایش اشتیاقی ندارم،
دیگر به بودن اش مشتاق نیستم!
از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر به اینکه ابتدای حرف هایش نامم را صدا کند
یا هنگام خستگی دست بر موهای بافته اش بگیرد و شعر بخواند
یا چه میدانم
به همین خندیدن ساده اش... .
مشتاق نیستم.
راستش از یک جایی به بعد
کار از اشتیاق به احتیاج میکشد!
من به خندیدن اش به ژست شعر خواندن اش به بودن اش... مشتاق که نه! محتاجم!
آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراری شان، مشتاق که نه! محتاجند.

چیزهایی هست که نمی دانی
علی_سلطانی


__________________


  
  

پاییز جان ...

مهرت که به ما نرسید

آبانت هم به غم گذشت

دوست داری

 آذرت را

چگونه ببارم ....؟؟؟؟؟

مریم قهرمانلو

............................................

وقتی که پیر شدم

اگر آلزایمر گرفتم

روبرویم بایست

هیچ نگو ...

من که تو را نمیشناسم

فقط لبخند بزن ..

هیچ چیز هم که یادم نیاید

دوباره

از نو

عاشقت

میشوم ...

سمانه نوری


  
  
<   <<   11   12   13   14      >