سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس جویای حکمت است، باید خاندان مرا دوست بدارد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1620
بازدید دیروز :67
کل بازدید :835246
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/22
6:26 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

اگر گفت باید برم
جلوشو نگیر!
وقتی بخواد بره، میره... ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی!
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! فقط لحظه‌ی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...
بزن زیر گریه،
یه هفته،
یه ماه،
یه سال...
همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطره‌هاتو بریز داخلش و روش خاک بریز.
یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحه‌ام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد،
ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی!
اون هربار که یادِ تو میوفته می‌میره...
فکر کنم این انتقام منصفانه‌ای باشه!

 

علی سلطانی


  
  
ممکن است قیافه‌ات مثل موضوع آخرین خبری که خوانده‌ام معمولی باشد،

رنگ پوستت شبیه جلد دفترچه‌ی بیمه که باید تمدیدش کنم،

ممکن است اُورکتت را نینداخته باشی روی شانه‌ات، تفنگت دسته نقره نباشد،

خوشت نیاید چایی‌ات را توی لیوان بخوری

یا بلد نباشی درباره‌ی چیزهایی که خیلی دوست دارم حرف بزنی.

ممکن است دلت نخواهد هیچ‌وقت بیایی یا شاید قبل از آمدنت کار جهان تمام بشود.

حتی ممکن است کلاً وجود نداشته باشی.

این‌ها ولی اصلاً دلیل نمی‌شود منتظرت نباشم...
 
علی سلطانی
 
خوب شد زرافه نشدیم


و گرنه قورت دادن بغض هامان عمری طول می کشید

  
  

بعد از ظهرهای جمعه
هول و هوش ساعت هفت
منتظر تماسش بودم
زنگ می زد و کلی شاکی بود!
می گفت:
نمی بینی هوا چقدر لعنتی شده؟!
تو فکر نمی کنی شاید من دلم قهوه می خواهد؟!
شاید من دلم می خواهد وسط خیابان کلافه ات کنم!
اصلا دلم می خواهد بازویم را نیشگون بگیری!
واقعا که چقدر بی فکری...
آنقدر می گفت تا بگویم:
یک ساعت دیگه دم در کافه ...
عزیزم بعدازظهر جمعه است
هوا هم که لعنتی شده،
احیانا من نباید به تو زنگ بزنم؟!
احیانا دلت دیوانه بازی نمی خواهد؟!
هر چند مدت هاست نمی آیی
اما من مثل هر هفته آماده شده ام
یک ساعت دیگه دم در کافه ...


| علی سلطانی |

پ .ن : این سفرم اخیرم به اصفهان به کلیسای وانگ که رفته بودم  تو راسته بازار کوچکی منتهی به کلیسا دو طرف کافه ها و کافی شاپ های کوچک و دنجی دو طرف راسته بود که واردش که میشدی انگار وارد یکی از شهرهای اروپایی شده باشی جلوی همه  کافه ها بلا استثنا گل های طبیعی با گلدانهای بسیار زیبای رنگی در چند طبقه روی هم چیده شده بود و اکثرا گلهای شمعدانی با رنگهای خاص و اکثرا مغازه دارها ارمنی و مسیحی بودند اکثر مشتریانش هم ... جلوی پنجره کافه ها میزهای کوچک مربع دو نفره چوبی و دکوراسیون چوبی خاص که دل میبرد ..
و شمعهایی که روی میزها روشن بود واکثرا زوجهایی که مقابل هم نشسته بودند و قهوه میخوردند ..

جز آه کشیدن چیزی برایم نداشت ...


  
  

میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
دستی به موهای برهم ریخته اش میکشد و میگوید
تو صبحِ زود بیدار شده ای
خسته ای
همین نیم ساعت پیش گفتی گیجِ خوابم
فردا هم که باید صبحِ زود بیدار شوی
کلی هم کار داری
منطقی ست که بخوابی...
دوباره میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
لبش را کج میکند و چند مرتبه پلک میزند و ابرو بالا می اندازد و میگوید نه !
میگویم قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
ادامه میدهد که منطقی نیست جانا!
تو بخواب!
میگویم اتفاقا خیلی هم منطقی ست!
شبی که تو بی خواب شوی
منطقی ترین تصمیم جهان در آن شب، به نام من ثبت میشود!
منطقی ترین تصمیم جهان
دو صندلی ست رو به روی هم
در نیمه ی تاریکِ خانه، کنارِ پنجره...
همراه دو فنجان قهوه ی تلخ و داغ
البته که با خنده ی شیرین ات همراه میشود...
همراه میشود با چشمان زل زده ات به چشمانم
به چشمانم که سرخ شده است، خمار شده است ، سخت بازو بسته میشود اما قیدِ خواب را زده...!
گیج و گنگ نگاهم میکند
ادامه میدهم که عزیزم کار و خستگی که همیشه هست
نگذار این روزمرگی برایمان تصمیم بگیرد!
برایش منطق خودت را تعریف کن...
حالا قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
میگوید دم میکنم...فقط یک بوسه به آن تصمیم منطقی ات اضافه کن که وقتی قرار است برایم شعر بخوانی نور ماه را از روی لب هایت بچینم...
میگوید و می رود و دفترچه ی شعرم دنبالش راه میافتد...!


| علی سلطانی |
_nazli_ آفلاین است  

  
  

+هیچ فکر میکردی اینجا همدیگه رو ببینیم؟
بعد از این همه مدت
_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!
+آخرین حرفت یادم نمیره... جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابطه.... .
موندی؟
_هنوزم همونجوری میخندی
+هنوزم همونجوری سیگار میکشی
_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟
+آدم به همه چی عادت میکنه
_من به بودنِ تو عادت کرده بودم
+پس موندی
_میشنوی صدای آسمونو؟
+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .
لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بغلم کنی خیس نشم...
_اَبرایِ پاییز بغض دارن...
+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .
وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .
_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود
+ابرای پاییز بغض دارن...
_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد
+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟
_تو خیلی وقته رفتی... .
منم خیلی وقته موندم!
+میخوام برگردم
_آدمی که رفته میتونه برگرده اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .
برو همون خیابون
زیر بارون قدم بزن
با چشمای بسته
فقط این دفعه لباس گرم بپوش
چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...


| علی سلطانی |
_nazli_ آفلاین است  

  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >