تا حالا با آدم ضعیف تر از خودت پینگ پنگ بازی کردی ؟؟
منطورم اونایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشته اند و تازه از استایل والیبال بیرون اومدن!!! تو تنیس روی میز ..( با راکت اسبک میزنن !)
خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم نیست مهارتت چقدر باشه !
طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و تو هم داری پینگ پنگ بازی میکنه ...
من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه و اتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی ، میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا به سطح قبلی خودت برسی !!!
اینها رو نوشتم تا بگم حرف اصلیم را :
- وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه ... اساسا !!!
- وقتی با یه آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب و غریب و خرافی داره و فقط تحملش میکنی !!!
- وقتی رفیق جینگت کسیه که عمده درکش از " دو نانو گرم تستسترون " بیشتر نیست...!!!!!
- و قتی با یه آدم روبرو میشی که کل دغدغه اش کف " هرم مازولو ئه " (خوا ب و خوراک و سکس و لباس و برند و ....! ) و دیگر هیچ ..
دیگه انتظار نداشته باش از حروم شدن وقتت غصه بخوری ..
دیگه از درجا زدنت خجالت نمیکشی ... از تجمع برنامه های نصفه نیمه ات ، کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه !
" آدمی شده ای باری به هرجهت "
از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات ، از بلدنبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی .... از بدست نگرفتن کتاب سالیان مدید ... دیگه مهم نیست و دردت نمیاد !!!
تبریک میگم بهت : داری کم کم بی غیرت میشی عزیزم !!!!
یا به مردنت ادامه بده !!! یا مثل یه آدم بزرگ و عاقل ! بکش کنار از این وضعیت زنده بگوری و مرده متحرک بودن ...
که بعید میدانم بتوانی !!!!؟؟؟؟
نمیدونم کی نوشته بسیار عالی
نوشتهبود وقتی غمگینی چطور میخندی؟
نوشتم به کسانی که دوستشان دارم فکر میکنم. به لبخندشان. به صدایشان.
نوشته بود وقتی کم میآوری، چطور دوباره ادامه میدهی؟
نوشتم ادامه نمیدهم، شکست را میپذیرم و از اول شروع میکنم.
نوشتهبود وقتی دلت گریه بخواهد چطور صورتت را خشک نگه میداری؟
نوشتم ادب علاقه همین است، گریه به درون، خنده به بیرون. مباد که کسی را غصهدار کنی.
نوشتهبود جهان ساکت خلوت خستهات نکردهاست؟
نوشتم پناه ببر از ازدحام بیهودهی صداها، به آن صدای گرم مهربان که نام کوچکت را به شعر مبدل میکند،
حتی اگر هرگز صدایت نکردهباشد.
نوشتهبود کسی را چنان دوست داری که برایش بجنگی؟
نوشتم از جنگها برگشتهام، با زخمها و موی سپید، و یاد گرفتهام صبور باشم و به تماشا قانع.
نوشتهبود شب بخیر، خواستم بنویسم کدام شب به خیر گذشته؟
دیدم کلمهای نوشته و رد شده بی آن که در قید معنایش باشد،
نوشتم دوستت دارم و رد شدم، بی آن که در قید معنایش باشم...
حمید سلیمی
دوست داشتم دوستم داشته باشی، چنان که من میخواهمت، بی وقفه و بی دلیل..
دوست داشتم باد باشم و بپیچم لای گیسوانت به تمنای بوسه های بی گناه...
دوست داشتم دریای تو باشم قویِ سیاهِ مست، که در آغوش من بخرامی بی هراس توفان ها...
دوست داشتم خورشید آذرماه باشم که از پس ابرها به سمت تو قد بکشم، به سمت نوازش کردن شانه های برهنه ات کنار پنجره...
دوست داشتم گنجشک خیس زیر باران باشم که ببینی و دلت ضعف برود و چند ثانیه بعد یادت برود. چند ثانیه یادت بماند...
دوست داشتم فقط امشب را پسر سرماخورده ات باشم که دست بگذاری روی پیشانی ملتهبم، مرا ببوسی و نگرانم باشی...
دوست داشتم کلاغ آواره دور از خانه ای باشم که همیشه و در همه قصه ها راهش به خانه تو برسد، به امن مجاورت تو...
دوست داشتم مردی باشم در فیلمی که دوست داری، مرا هرچند وقت یک بار ببینی. ..
دوست داشتم کمی از سهم تو باشم از دنیا، تمام سهم من باشی از دنیا. اما نشد...
نشد، و هیچکس نمی داند در این کلمه کوتاه سه حرفی چه دردها پنهان کرده ام....
| حمید سلیمی |
برای مردمان قصههای ناتمام، خورشیدهای گریان
همه قواعد و قوانین عاطفی دنیا انگار طراحی شده اند برای عذاب کشیدن ما دیر رسیده ها.
ما که سهممان دوم شدن بود. که همیشه دیر رسیدیم.
که هر چه و هر که را خواستیم یا ممنوع بود، یا دور، یا فراتر از حد پرواز ما، یا از آغوشمان فراریش دادیم ...
به بلای نداری و جذام خشم.
ما ، که ابتلای جنون رزق روحمان شد و راه رفتیم و به همه اسمهای دنیا سلام کردیم، به نیت اسم یار، قربت الی العشق.
ما. ما که شبها نشستیم به خیال بافتن، به عشق سرودن، به درد نوشیدن. و صبح که شد، در اولین اشعه آفتاب غسل کردیم، روحمان را جلا دادیم با این
امید که آفتاب بر تن ما و آنها یکسان می تابد. ما، که شبها ارواح سرگردان جزیره بی خوابی شدیم و روزها عابران خسته بدخلق ساکت، نشسته در دورترین
صندلی خلوت ترین واگن ها، کنار پنجره ای سیمانی، خیره به دشت برف گرفته بی رد پا...
کسی چه می داند ؟ شاید اینجا جهنم ماست. تاوان گناهی در قرنهای دور..
شاید این هم از شوربختی ماست که عهد ما عصر ممنوعه هاست...
وقتی گلودرد داری، دلت بستنی می خواهد، دیوانه وار. وقتی می فهمی کسی را نداری و نخواهی داشت، جانت گره می خورد به بودنش، نوشیدنش.
ساکن شهر ممنوعه رویا می شوی، یه صدای پیرشدنت گوش می کنی، و کم کم همه شهر از یاد می بردند روزی، وقتی کسی در این کوچه ها رد می شد
و با صدایی گرفته آواز می خواند : مرا ببوس ....
حمیدسلیمی
اقای شاملو میفرمان من قبل از آیدا اصلا زن ندیدهبودم... بعد از دو بار ازدواج ناموفق !!!
عشق به چشم من چنین واقعهای باید باشه. تغییر معیار، اصلاح نگرش، آرامش دائم و خواستن بیپایان. نه این که جنونی و تنشی رخ نده، نه. این که هر دو
سوی رابطه بدونن بعد از این توفان، به ساحل گفتگو و علاقه برمیگردن...
نویسندهها و شاعرها اسم خیلی چیزها رو میذارن عشق. اما شاید عشق فقط یه گرمای مطلوب باشه توی رگها، وقتی به یه نفر فکر میکنی و لبخند
میزنی، و میدونی اگه بهت فکر کنه لبخند میزنه...
آیا علاقه از رنج مبراست؟
رنج، پیشنیاز رشده..
رشد، پیشنیاز آرامشه..
آرامش، پیشنیاز خودشناسیه..
و خودشناسی واقعبینانه، پیشنیاز عشق..
"شما بیا ور دل من بشین." بله. این دستور زبان عشقه.
به شما که جوون و تازهای و دلی داری برای دوستداشتن میگم، دست بردار از کسی که این رو ازت نمیخواد، یا نمیشه این رو ازش بخوای.
اگر از من بپرسند عشق در شکل اعلای خود برایت چه معنایی دارد، به سادگی جواب میدهم التیام تن و آرامش روان.
بعد از هیجان نخستین، با فروکاستن آن عطش آتشین، قسمت اصلی رابطه شروع میشود: همزیستی دو جهان ناهمسان. درک متقابل تنها برگ برنده این قمار سخت است،
تو سالها با آهنگهای خودت یک نفره رقصیدهای، و حالا باید درک کنی ریتم تانگو با حرکات دو نفر تنظیم میشود.
خطای اول، نادیده گرفتن اهمیت مکالمه است. برای شناختن یار که میتواند بخش مهم باقی زندگیت باشد، لازم است با او حرف بزنی، حرفهای جدی و
مستمر و مهم. باورکن یک گپ کوتاه اما هوشمندانه در ابتدای روز یا وقتی در بستر کنار هم آرام گرفتهاید یا هروقت مناسب دیگر که هر دو هشیار و
خونسردید، جادوییترین بخش کاشتن دانههای سیب سرخ آرامش در رابطه است...
من یاد گرفتهام زوال یک رویا درست از جایی شروع میشود که آدمها به جای حرفزدن با دیگری، شروع به گفتگوهای درونی طولانی میکنند. آن سنگ
خودخوری که در دلت نگه میداری، عاقبت سنگین میشود و تو را به قعر تاریک دریای تنهایی بازمیگرداند...
حمید سلیمی
نویسنده ای که تو اینیستا با قلم قشنگ و هوشمندانه ش آشنا شدم و فکرش و قلم شو و بازی با کلمات شو خیلی دوست دارم خیلی ...