دلتنگی هم کمر راست کرده است تا تمامیِ حجمِ نبودنت را پر کند !
این روزها نمی گذرد که هیچ ، بد جور هم کش میآید ،
درست شبیهِ آخرین بحثِ میانِ من و نبودنت که آنقدر کش دادی رفتنت را تا نخِ امید پاره شد !
حالا هم خانه ، هم پنجره و هم تمامیِ خاطرات ، با من چپ افتاده اند !
هیچ توقعی ندارم از تو ، جز اینکه قول بدهی کاری به کارِ دلم نداشته باشی .
بگذار خودم با اسبِ واژهها و تفنگِ پرِبغضم بروم پیِ گریه کردنم !
تو آیا قول میدهی کاری به کارِ خاطراتم نداشته باشی ؟!
(بهرنگ قاسمی)
میدانید چیست؟
بعضی وقتها نباید شعر را کامل نوشت.
بلکه باید
ادامهاش را یک دل سیر گریه کرد ...
(بهرنگ قاسمی)
نیامدن سر قرار هزار و یک دلیل دارد.
اتویی که لباس را میسوزاند
یا اتوبوسی که تأخیر میکند،
نمیتواند بهانه خوبی برای پایان حرص خوردنهایت باشد.
عزیزم!
حلالم کن
و عصبانی نباش.
میخواهم بیایم،
اما سنگی که رویم گذاشتهاند،
سردتر از آن است که حرفهایم را به گوشات برساند.
امشب که به رویایت آمدم،
از دلت درمیآورم.
از آن سوی جاده ها که موهایت را گیره زده ای،
خواستم انگشتانم را دراز کنم که کامیونی پر از آجر خستگی اش را روی مرز دوست داشتنم در کرد!
من ماندم با یک جعبه پرتقال خونی روی دست که روزها برایت پوست می کندم.
شبها چشمهایت را با آواز نشان ماه می دادم.
شهاب سنگها در دسته های پنج تایی وارونه به دریا سقوط می کردند!
حالا تو الفبای قرمزی با نبضی به تندی پرواز که هزار ییلاق آغوش، هزار قشلاق دلتنگی به حسابم نوشته ای.
فقط زحمتی اگر نیست،
به دکترها بگو
بیخودی تلاش نکنند؛
روی نوار قلبی ام قله های بزرگی ست که باید عبور کنم.
جاده که صاف شد،
حتماً به دیدنت می آیم!
(بهرنگ قاسمی)