هرچه کردم نشدم از تو جدا ، بدتر شد
گفته بودم بزنم قید تو را ، بدتر شد
مثلاً خواستم این بار موقر باشم
و به جای "تو" بگویم که "شما" ، بدتر شد
آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
تازه ، با رفتن تو وضع هوا بدتر شد
چاره دارو و دوا نیست که حال بد من
بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد
گفته بودی نزنم حرف دلم را به کسی
زده ام حرف دلم را به خدا ، بدتر شد
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را ، بدتر شد
من نمی دانم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست ؟؟؟
و مرا می شکند ، می سوزد
و مرا زود به هم می ریزد .
راستی !...
نگرانی من از بابت چیست ؟؟؟
و چرا اینهمه رفتار ترا می پایم
و چرا اینهمه دلواپس چشمان توام ؟؟؟
ریشه اینهمه دلتنگی چیست ؟؟؟
نکند باز من عاشق شده ام ؟
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد؟
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد؟
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته ، به آن برسد
رها کنی، بروند و 2 تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه... !!! نفرین نمی کنم، نکند
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد ... !!!
(نجمه زارع)
از همان روزی که در باران سوارم کرده ای
با نگاهت هیچ می دانی چکارم کرده ای؟
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم، ولی
با همان یک لحظه عمری بیقرارم کرده ای
جرعه ای لبخند گیرا از شراب جامدت
بر دلم پاشیدهای، دائم خمارم کرده ای
موج مویت برده و غرق خیالم کرده است
روسری روی سرت بود و دچارم کرده ای
تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر
با نگاهت، خنده ات، مویت شکارم کرده ای
در خیابان اولین عابر منم هر صبح زود
در همان جایی که روزی غصه دارم کرده ای
رأس ساعت می رسی، می بینمت، رد می شوی...
کم محلی می کنی، بی اعتبارم کرده ای
من مهندس بوده ام، دلدادگی شأنم نبود
تازگی ها گلفروشی تازه کارم کرده ای
در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بوده ام
خوب کردی آمدی... مجنون تبارم کرده ای
در و لا الضالین حمدم خدشه ای وارد نبود
وای من، محتاج یک رکعت شمارم کرده ای
(مهدی ذوالقدر
سقط کن این کودک ناقص درون یادت را،
من را
و من نامت را، لیلی!
عشقت را
از مغز استخوانهای گر گرفتهام،
از چشمان کور خاک برسرمکه جز تو را نمیبینند.
مجنونت نمیشوم دیگر؛
تمام کن.
بیا فراموشِ هم شویم
تا به عجز و لابه ننشسته استاین مرد معتاد به خواستت.
به احتکار بکش نوازشت را.
مرا یتیم دستهایت تمام کن.
برو...
(کامران فریدی)