از این دست به آن دست .
پس چرا هر وقت میخواهم به دستت بدهم نیستی ؟
چرا اینجا نیستی تا "دوستت دارم" را از جنس خاک کنم ،
از جنس تنم
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟
بگذار "دوستت دارم" را از جنس نگاه کنم ،
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفسهای تو بدوزم .
(عباس معروفی)
بین شبها و روزهات،
بین دستها و نفسهات،
بین بوسها و لبهات
چنان سرگردان شوم
که نفهمم دنیا کدام طرف میچرخد،
چرا میچرخد.
نارنجی!
دلم میخواست بین خندهها و موهات اسم تو را صدا کنم
و وقتی گفتی "جانم"،
جانم را از نبودنت نجات دهم با یک نگاه.
(عباس معروفی)
از سر عادت نیست که وقتی می روی تا دم در همراهی ات می کنم
و بعد تا آخرین چشم انداز تا جایی که سر می چرخانی،
لبخند می زنی،
مبهوت رفتنت می شوم باز؛
آخر چیزی از دلم کنده می شود که می خواهم با چشمهام نگهش دارم.
لعنت به رفتنت که قشنگ می روی!
از سر عادت نیست که هیچوقت باهات خداحافظی نمی کنم، عشق من!
رفتنت همیشه یعنی برگشتن.
از سر عادت نیست که وقتی برمی گردی،
حتی موهای سرم می خندد؛
هیچ چیزی دل انگیزتر از برگشتنت نیست.
نارنجی! تو که نمی دانی،
وقتی برمی گردی،
دنیا پشت سرت بیرنگ می شود.
(عباس معروفی)
تا به حال کسی تو را با چشمهاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم که نفسهام به شماره بیفتد.
بانوی زیبای من!
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز آغوش من نداشته باشی....
(عباس معروفی)
دیشب دوباره خواب دیدم ...
همان خواب تکراری :
باران می آمد ...
توآمدی .
چتر نداشتی ...
لباس گرم نداشتی ...
حرفی برای گفتن نداشتی ...
قصد ماندن نداشتی ...
پای رفتن داشتی ...
رفتی .
باران هنوز می آمد .
(نیکی فیروزکوهی)