اندوه من این است که در عصر حواشی
یک لحظه به فکر ِ من ِ بیچاره نباشی
حاشا که دهاتیست دل نازک و تنهام
دریاچه ی قم باشی و بر زخم دل من
از شوری خود بر دلم هربار بپاشی
یک منبع عالِم خبر آورد که یک عمر
تو عامل هرگونه غم و درد و خراشی
از دست تو رنجور شد آبادی عاشق
ای وای به حال دل معشوقه ی ناشی
امروز که دل بست به تو بچه ی کاشی
از منظر من عشق دلیل است به عالَم
در نزد تو هم باز چه کشکی و چه آشی
سنگین شده در سینه ی من قلب رئوفم
از دست تو ای کارگر سنگ تراشی
#سجاد_صادقی
یاد من کن یاد من زهر هلاهل نیست
چشم هایم قاصد مهر است قاتل نیست
خاطرت باشد که بر ما روزگاری رفت
نازنین، آرام این دل دیگر آن دل نیست
…..
کوه کندن مثل کندن از تو مشکل نیست
گفته بودم شوق در آغوش می میرد
مامن یک موج بازیگوش ساحل نیست
گفته بودم عشق یعنی رنج
هم کلام آدم دیوانه عاقل نیست
…..
مرد بی غم زن بدون گریه کامل نیست ...
عطری بیفشان بر حیاط خانه شب بو جان!
من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان!
اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!
هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!
وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند
انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان
عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان
در چشم هایت شیشه ی عمر مرا داری
وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام… کو جان؟
کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کُشتی
گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان!
مهدی فرجی
دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند آیینه بانـــو! تجربه این را نشان داده: وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است اصلاً تمــام قرص ها جز تــــو ضـــــرر دارند آرامش آغوش تو از چشم من انداخت امنیتی کــــه بیمه های معتبـــر دارند «مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست مردان ِ قدرتمند ، تنهــــا «یک نفـــــر» دارند! ترجیــــح دادم لحـــن پُرسوزم بفهمـــاند کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند! بهتــر! فرشته نیستم ، انسانِ بـــی بالــــــم چــون ساده ترکت می کنند آنان کـه پَر دارند می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش نادوستانم از سر ِ تـــو دست بردارند… امید صباغ نو
بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لک لک ها
صدای جاری گنجشک در خواب مترسک ها
بیا ای امن ، ای سرسبز ، ای انبوه عطر آگین
بیـــا تـــا تخـــــم بگذارند در دستانت اردک ها
گل از سر وا بکن ده را پریشان می کند بویت
و بــــه سمت تـــــو می آیند باد و بادبادک ها
تـــــو در شعرم شکوه دختـــــری از ایل قاجاری
که می رقصد – اگر چه – روی قلیان و قلک ها
تمــــام شهـــــر دنبــــال تواند از بلــــخ تا زابل
سیاوش ها و رستم ها فریدون ها و بابک ها
همین کــــه عکس ماهت می چکد توی قنـات ده
به دورش مست می رقصند ماهی ها و جلبک ها
کنار رود ، دستت توی دستم ،شب،خدای من !
شکــــوه خنده ای تــــو ، سکوت جیر جیرک ها
مرا بـــی تاب می خواهند ، مثل کودکی هامان
تو مامان ،من پدر ، فرزندهامان هم عروسک ها
تو آن ماهـــی که معمولا رخت را قاب می گیرند
همیشه شاعرانی مثل من ، از پشت عینک ها