[ و در پى جنازه‏اى مى‏رفت ، شنید مردى مى‏خندد فرمود : ] گویا مرگ را در دنیا بر جز ما نوشته‏اند ، و گویا حق را در آن بر عهده جز ما هشته‏اند ، و گویى آنچه از مردگان مى‏بینیم مسافرانند که به زودى نزد ما باز مى‏آیند ، و آنان را در گورهاشان جاى مى‏دهیم و میراثشان را مى‏خوریم ، پندارى ما از پس آنان جاودان به سر مى‏بریم . سپس پند هر پند و پند دهنده را فراموش مى‏کنیم و نشانه قهر بلا و آفت مى‏شویم . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :108
کل بازدید :846874
تعداد کل یاداشته ها : 6111
03/12/14
3:32 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

اینجا زنی هر روز

بال هایش را می چیند

به اداره می رود ..

موهایش را هرس می کند

به گلدانها آب می دهد ..

و قلب زخمی اش را به رختخواب می برد

 

تیری که قلب را می شکافد

چقدر فرصت خواهد داد 

تا آخرین خداحافظ را بگویی

زنی که هر روز 

پانسمانش را عوض می کند

و آرامبخش قوی تری می خورد

چقدر در برابر مرگ

دوام خواهد آورد


 

فرق نمی کند ..

چقدر انتظار کشیده باشی

چقدر عاشق باشی

زندگی درست لحظه ای که می خواهد، تمام می شود 

چقدر دست هایم کوتاه است

 آن قدر که فکر می کنم

باید چهار پایه ای بگذارم 

و گره طناب را محکم تر کنم...


| مهسا فعال |




  
  

پدر دیوار محکمی بود

ما روی سینه‌اش میخ می‌کوبیدیم

تا خنده‌های کوچکمان را قاب کنیم

مادر، پنجره‌ای میان سینه ی دیوار

و ما هر وقت دلمان می‌گرفت

روبروی او می‌ ایستادیم و آه می‌ کشیدیم

ما بچه‌های بدی بودیم


 

| ستاره جوادزاده |

.................................................................




  
  

ما بابا نداریم ..

راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود...

ما بابا نداریم ..

نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.

ما بابا نداریم ..

اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.

ما بابا نداریم ..

و هرسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.

راستی رفیق جان مهربان من آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی لبهایت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود، لطفا لطفا، لطفا یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما، همه ما بچه هایی که بابا نداریم...


| مرتضی برزگر |

...........................................................

پ . ن : پدر نداشتن با بی پدری خیلی فرق میکنه ... به گمانم .. بعضی ها پدر هم دارند ولی بی پدرند ... ولی روزهای خاص گاهی برای همان پدرهایی که پدر هم نبودند دلتنگ میشویم ...

 

 



  
  

سالها طول کشید تا بفهمم گاهى بد نیست کنترل را از دست بدهم..

بفهمم گاهى باید از فکر آن جایزه هایی که روى طاقچه رویاهایم چیده ام بیرون بیایم.

بفهمم آن مدال هایی که قرار است اطرافیانم به گردنم بیاندازند، همان بهتر که به میخ کج و کهنه اى آویزان بماند تا بر گردنِ قهرمانى که از رنج ِ خود و رنجاندنِ دیگران دچار خوف دائمى ست.

بفهمم قرار نیست همیشه از همه چیز راضی باشم و قرار نیست همیشه همه از من رضایت داشته باشند.

بفهمم آن روزى که نمى دانم باید چه بکنم و نمى توانم تصمیمى بگیرم، آخرین روز دنیا نیست. چرا که فردا هایی هم هست برای تصمیم های بهتر.

بفهمم گاهى بهتر است بار سنگین زندگى را روى زمین بگذارم، کمرى راست کنم، عرقی از پیشانى پاک کنم، به شانه ى خودم بزنم و با خیالی راحت و با صدایی بلند به خودم بگویم:

خدا قوت...فردا روز دیگریست!


| نیکی فیروزکوهی |



  
  

من خسته ام و طاقت آزار ندارم

با اینکه تو را دارم، انگار ندارم


 

یک عمر به پای تو و تصمیم تو ماندم

یک بار بمان گرچه من اصرار ندارم


 

ای رفته و برگشته و برگشته و رفته

من حوصله ی این همه تکرار ندارم


 

می گفت رفیقی که مرا دوست نداری

دیگر به خدا قدرت انکار ندارم


 

هر لحظه خود آزاری و خود سوزی و افسوس

از ترس خودم جرأت اقرار ندارم


 

چون عطر تو آواره شدم کوچه به کوچه

سقفی که شود بر سرم آوار ندارم


 

ای جان به لب آمده ی بوسه نداده

راهی شده ام، مهلت بسیار ندارم


 

سیگار به سیگار به ته می رسم انگار

راهی به جز این مردن کش‌دار ندارم

سیگار به سیگار به سیگار به سیگار... 

صابر قدیمی |


  
  
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >