چیز هایی هستند که برای همه ارزش یکسان ندارند.
چیز هایی که باید بارشان را تک و تنها روی گرده بکشیم، مثل صلیب شهدا، و پیش خودمان نگه داریم.
نمی شود ازچیزی که در درون ما جریان دارد با همه حرف زد. بیش تر وقت ها حتی نمی فهمند از چه چیزی حرف می زنیم...!
هرگز نمی شود به بدبختی عادت کرد، باور کنید،
چون ما همیشه مطمئنیم که بلای فعلی آخری است،
گرچه بعدها، با گذشت زمان متقاعد می شویم -با چه احساس فلاکتی-
که هنوز بدتر از این در راه است...!
همیشه صبر کردن، بخشیدن، ماندن و تحمل کردن به این معنا نیست که همه چیز درست می شود.
لازمه گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری،
باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید،
تا ا?ن بار در آرزو? بخشش تو باشد.
وقتی می مانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلد نیستی.
با?د به آدمها از دست دادن را متذکر شد.
آدمها هم?شه نم? مانند. ?کجا در را باز م? کنند و برا? هم?شه م? روند ...!
ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم؛ ما حتا بر کُرهی زمین هم زندگی نمیکنیم. منزل حقیقی ما، قلب کسانی است که دوستشان داریم...!
فراتر از بودن | کریستین بوبن
در تئوری میدانیم که زمین میچرخد. اما در عمل این را نمیبینیم و آسوده زندگیمان را میکنیم، چون زمینی که رویش گام میزنیم، نمیجنبد.
زمان زندگی نیز چنین است و برای نشان دادن گریزش، قصه نویسان ناگزیر به چرخش عقربهها شتابی دیوانهوار میدهند، ده، بیست، سی سال را در دو دقیقه به خواننده مینمایانند.
کوته فکران، میپندارند که ابعاد بزرگ پدیدههای اجتماعی، فرصت بسیار خوبی برای رخنه و کاوش در روان آدمی به دست میدهد.
اما باید بدانند که برعکس:
تنها با فرو رفتن در ژرفناهای یک فرد میتوان به درک آن پدیدهها رسید.
تجربه باید به من میآموخت – البته اگر هیچگاه چیزی به کسی آموخته باشد – که عاشقی یک نفرین است. مانند نفرینهایی که در قصهها میخوانیم و علیهاش کاری نمیشود کرد و فقط باید صبر کنی تا افسونش پایان بگیرد.
در جدایی، سخنان مهرآمیز را کسی میگوید که عاشق نیست.
یا باید رنج نکشیدن را انتخاب کرد یا دوست داشتن را.
هر کسی، افکاری را روشن مینامد که میزان پریشانیشان،به اندازهی پریشانی افکار خود اوست.
اگر کسی بگوید که این کتاب را کامل خوانده است، اما سابقهی بستری شدن طولانی در خانه و بیمارستان را نداشته باشد، باید در صحت گفتارش تردید کرد!
از : رمان زمان از دست رفته
هر وقت خودت را گم کردی،
یا چیزی را که به اندازهی خودت دوست داری گم کردی و از دست دادی،
لحظهای به درختان فکر کن.
فکر کن که چگونه رشد میکنند.
تو خوب میدانی که درختی که شاخههای زیاد و ریشههای کم دارد،
با نخستین باد شدید، واژگون میشود.
اما از طرف دیگر،
ریشههای زیاد هم، برای شاخههای کم، مفید نخواهند بود.
ریشههای زیاد هم، برای شاخههای کم، مفید نخواهند بود.
آنها زیادیاند و نمیتوانند تمام آنچه را از خاک میگیرند، شیرهای کنند و به تک تک شاخهها برسانند.
ریشهها و شاخهها باید با هم متناسب باشند. از یک سو، پا در خاک فروکنند از سوی دیگر سر به آسمان برآرند.
یکی در درون ریشه کند و یکی در بیرون سایه بیندازد.
چنین درختی، سایه و میوهی خوب دارد و در هر فصلی، مناسب آن فصل، زیبا خواهد بود.
موقعیت تو، رابطههای تو و در یک کلام داشتههای تو، اگر به تناسب از درون در آنها ریشه دوانی و از بیرون بر آنها سایه بیندازی، نعمت خواهند بود.
که اگر جز این باشد: ریشه بی شاخه زحمت است و شاخه بی ریشه زندان ....