زندگی گاهی شلوغ و پیچیده میشود. صدای تشویق و تمسخر دیگران، گاه چنان بلند میشود که فراموش میکنیم در آن میانه، به خواسته های خود و رویاهای خود و زندگی خود و ترجیحات خود و لذت خود و آرامش خود فکر کنیم.
اما رفتارهایی هست که هرگز نباید دست از آنها برداریم. مهم نیست که دیگران چه میگویند. این رفتارها، باید باید باید در زندگی ما باقی بمانند. روزی که آنها را کنار بگذاریم، زندگانی خود را به پایان برده ایم، اگرچه زنده مانی، ادامه خواهد یافت…
از تعقیب رویاهای خود دست برنداریم، حتی اگر همه گفتند که این رویاها دست نیافتنی است. کودکانه است. ابلهانه است. بی خاصیت و بی نتیجه است. رویایی که در تعقیب آن شکست میخوری به مراتب رضایت و رشد بیشتری را ایجاد میکند تا گریز از شکست و ترک رویا، به توصیه دیگرانی که ما را از آن می ترسانند. ما یک زندگی بیشتر نداریم و چیزی ارزشمندتر از رویاهایمان نداریم که زندگی را به پای آن بریزیم.
در رها کردن بحثها یا ادامه دادن آنها بکوشیم خودمان تصمیم بگیریم. هر دعوتی به چالش را نپذیریم و برای پیروزی در هر نبردی تلاش نکنیم. ما با انتخاب طرف بحث خود و طرف رقابت خود و طرف دعوا و جنگ خود، بزرگی خود را تعیین میکنیم. با هر کوچکی نجنگیم.
ببخشیم. بخشش ساده نیست. گاهی اوقات، درد بخشش از زخم رنجش بیشتر است. اما فراموش نکنیم که بخشش، صرفا توصیه ای اخلاقی نیست. ابزاری منطقی برای پیشرفت به جلو است. آنکه آسیبمان زده، رفته است و زندگی خود را پی گرفته. نبخشیدن، درد حضور او را در زندگی ما جاودانه میکند. گاهی اوقات بخشیدن و نادیده گرفتن بهترین انتقام است. رها کردن خرابه های فعلی به سمت آبادی های جدید که نابخشوده های قدیمی به آن راهی ندارند.
قطره آب را در لیوان ببینیم. دیدن نیمه پر لیوان هنر دشواری نیست. هنر زندگی، جستجوی تنها قطره ی آبی است که در ته لیوانی در آستانه تبخیر است. فرصتهای قطره ای، شادیهای قطره ای، رضایتهای قطره ای کم نیستند. آنها را در فضای خالی و خشک دوستیها و تجربه های زندگی گم نکنیم.
با خودمان صادق باشیم. میتوان تلاش کرد که مردم ما را بهتر از آنچه هستیم ببینند. اما فراموش نکنیم که مردم از کسانی که آنها را بالاتر می برند، با سقوطهایی بزرگتر انتقام خواهند گرفت. خودمان باشیم و برای خودمان زندگی کنیم و در خاطرمان بماند که بهتر است از ما به خاطر آنچه هستیم متنفر باشند تا اینکه ما را به خاطر آنچه نیستیم دوست بدارند.
کسانی را که به رشد و شادمانی ما کمک میکنند، ترک نکنیم. به خاطر داشته باشیم که فرصت یافتن کسانی که شادی و رشد را به ما هدیه میکنند نادر است. وقتی آنها را یافتیم به هر بهانه ای آنها را رها نکنیم و به خاطر داشته باشیم که اگر خود را در محاصره بدبین ها و بازندگان قرار دهیم، جز بدبینی و باختن هدیه ای برای ما به همراه نخواهند داشت.
قدر اشتباهاتمان را بدانیم. به خاطر داشته باشیم که دیگران شاید تلاش کنند که اشتباهاتمان، سنگی سنگین به گرد گردنمان باشد. اما ما باید بدانیم که اشتباه، پله ای استوار به زیر پایمان است تا بالاتر برویم و بتوانیم اشتباهات بزرگتر را تجربه کنیم. اشتباه های تکراری درد آور است. اما هر اشتباه جدید، فرصتی برای رشد و تجربه و یادگیری است.
به ارزشها و اصول خود باور داشته باشیم. زندگی گاه در لحظاتی سخت و دشوار، ما را با وسوسه ترک باورهایمان می آزماید. مهم نیست به چه چیزی ایمان داریم. به خوبی انسان. به دنیایی رو به رشد و پیشرفت. به مهربانی یا به اعتماد. به زمین یا به آسمان. مهم این است که بدانیم انسانی که در نبرد زندگی، باورش را زمین میگذارد و صحنه دشواری را ترک می کند، بخشی از خود را برای همیشه در میدان نبرد جاگذاشته است. بر روی اصول و باورهای خود بمانیم و بدانیم که در نبرد بین انسانهای سخت و روزگار سخت، این انسانهای سخت هستند که می مانند.
گذشته را فراموش کنیم. میگویند گذشته باید چراغ راه آینده باشد. اما به خاطر داشته باشیم که کم نیستند کسانی که میکوشند با همین شعار، از گذشته ما دیواری در مسیر حرکت به سوی آینده بسازند و ما را اسیر گذشته کنند. گذشته اگر تلخ است خاطره ای میشود برای فراموش شدن و درسی برای ادامه دادن و نه دیواری برای غمزده نشستن و تکیه دادن.
تغییر را بپذیریم و در جستجویش باشیم. حفظ وضعیت موجود، مهمترین قانون زندگی عموم انسانهاست. به خاطر داشته باشیم که وضعیت موجود هرگز حفظ نمیشود. دنیا تغییر میکند و دیر یا زود زمانی میرسد که وضعیت موجود دیگر وجود ندارد و آنها که دل به آن بسته بودند هم به همراهش محو و ناپدید میشوند. جاودانگان تاریخ، سنت گذشتگان تاریخ را رها کردند و کوشیدند تا خود تاریخی جدید بسازند.
بدانیم که قانون پیش پرداخت در دنیا جاری است. باید کاری کنیم و سپس در انتظار پاداشش بنشینیم. اگر به انتظار بنشینیم تا دنیا به ما فرصتی دهد یا جامعه به ما جامه ای دهد، هرگز لذت و رشد و رضایت را تجربه نخواهیم کرد. بکوشیم فرصت زندگی دیگران باشیم و تکه ای آبرومند از جامه ی جامعه. دادن قبل از گرفتن قانون انسانهای بزرگ و گرفتن به وعده ی دادن، قانون حیله گران است.
محمدرضا شعبانعلی
خداحافظی برای همیشه با رها کردن برای همیشه، یکسان نیست.
خداحافظی این حس را به ما میدهد که جدایی، همیشگی نیست.
ممکن است سالهای دور، یکدیگر را ببینیم. ممکن است با یکدیگر حرف بزنیم. ممکن است از خاطرات دور بگوییم.
ممکن است به همهی حماقتهایی که داشتهایم و حرفهای بیمعنی که زدهایم بخندیم.
اما رها کردن، پذیرش این واقعیت است که: من برای همیشه هم، با ندیدن تو مشکلی ندارم و هرگز انتظار دیدن دوبارهات را نمیکشم.
اینکه برایم مهم نیست بعداً در زندگی تو، چه روی میدهد.
اینکه پنجاه سال سکوت و نبودنت، و حتی بیشتر، برایم آزاردهنده نیست.
اینکه دیدنت در فروشگاه، بدون اینکه به روی خودت بیاوری که من را میشناسی یا هرگز میشناختهای، دشوار نیست.
گفت: چمدانت را تعویض میکنی؟
چمدانت سرشار از دروغ است.
گفتم به جایش چه میدهی؟
گفت: چمدانی پر از حقیقت.
چمدانم را دادم و چمدانش را گرفتم.
نمیدانستم که کدام سنگینتر و بدبارتر است.
نمیدانستم که در این باقیماندهی مسیر زندگی، چقدر توان بار کشیدن دارم.
نمیدانستم که دانستن، چه بار سنگینی است.
طرفداران حقیقت، دروغ گفته بودند.
دروغ گفته بودند که حقیقت، رهایت میکند.
حقیقت، گاهی اسیر میکند. گاهی چنان بار سنگینی بر شانهات میگذارد که دیگر جانی برای رفتن نمیماند.
دوست داشتم چمدان حقیقت را پس میدادم و چمدان خودم را باز پس میگرفتم.
اما چه باید کرد که حقیقت، چمدانی است که وقتی آن را در دست گرفتی، بارش برای همیشه بر دوشت میماند.
این بار، اگر دوباره روبرویم بایستی،
باز هم حاضرم چمدانم را تعویض کنم،
اما شاید این بار، با چمدانی از دروغهای دیگر…
با الهام از قسمت پایانی کتاب زندگی پنهان زنبورهای عسل – خانم سو کید
من اجتماعی نیستم.
اصلاً نمیتوانم اجتماعی باشم.
شاید هم با اجتماعی بودن دشمن هستم.
سینما، محل زندگی اجتماعی نیست. محل تنهایی است.
جایی که همه کنار هم در سکوت مینشینند و فیلم میمبینند.
مدرسه، جای زندگی اجتماعی نیست. جای تنهایی است.
جایی که همه ساکت هستند و معلم با همه حرف میزند.
جایی که تو فقط یک تیک در فهرست حضور و غیاب هستی،
یا عنوانی برای یک گزارش که در آخر فصل، به پدر و مادرت ارائه میشود.
خیابان جای اجتماعی بودن نیست.
جایی است که اگر به غریبهای لبخند بزنی، با تعجب نگاهت میکند.
رانندگی یک فعالیت اجتماعی نیست.
ماشین، زرهی فلزی است که بر تن میکنی تا به رقابت با دیگران بروی.
اگر تو هم مثل من اجتماعی نیستی،
بیا با هم بنشینیم. این کلوچه ها را بخوریم. بگوییم و بخندیم و لذت اجتماعی نبودن را تجربه کنیم!
وایز بلومن
بگذار چیزی را به تو بگویم که تا به حال، به هیچکس نگفتهام…
هر یک از ما، با تعدادی کبریت در وجودمان متولد میشویم.
اما خودمان قادر نیستیم آن کبریتها را روشن کنیم.
محتاج شعلهی شمعی هستیم تا آن را بیفروزد، و اکسیژنی که آن را ماندگار کند.
شمع میتواند پیام، کلام، موسیقی یا حتی یک صدا باشد.
اکسیژن میتواند نفس کسی باشد که دوستش داریم.
لحظهای میرسد که این ترکیب شگفت، کبریت وجود ما را شعله ور میکند.
و آن شعله با گرمایی خوشایند، وجود ما را فرا میگیرد…
این آتش برافروخته، غذای روح ماست و آن را زنده نگه میدارد.
کبریتهای ما، اگر به موقع برافروخته نشوند، نم میکشند. دیگر هرگز روشن نمیشوند.
و روحمان، از سرما و گرسنگی میمیرد.
از کتاب مثل آب برای شکلات