ستار خان در خاطراتش میگوید
من هیچوقت گریه نکردم
چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد
و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم
و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و غذا
از قرارگاه بیرون آمدم مادری را دیدم با کودکی در بغل
کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت
و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد
میگوید لعنت به ستار خان که ما را به این روز انداخت
اما مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت
اشکالی ندارد فرزندم خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم ...
آنجا بود که اشگ از چشمانم سرازیر شد ...
زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک جانانه ایستادند ...
برای شناختن آدمها اینقدر عجله نکن
روزگار ذات تک تک آدمها را به تو نشان میدهد و تو میرنجی از خودت
و قضاوتهای عجولانه زود هنگامت ..
یک روز به آدمها نگاه میکنی
و میبینی آنهایی که فکر میکردی بد هستند برایت بزرگترین کارها را کرده اند
و آنها که دوستشان داشتی
و فکر میکردی همیشه دستت را برای بلند شدنت از زمین میگیرند
زمینت زده اند آنقدر محکم که صدای خرد شدن استخوانهایت را با تمام وجود شنیده ای
آدمها را قضاوت نکن روزگار بهترین قاضی است ..
..............................
یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاورد
شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد
شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه
سواد یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است
این شعور است که راه استفاده درست و یا غلط از علم را به ما میگوید
شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد یک انسان میبایست در درون خویش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کند
چه بسا ما شخصیت های برجسته علمی و دانشگاهی داریم که سواد دارند ولی شعور ندارند
از درک تا مدرک فاصله بسیار است ...
زنی که به همسایه اش بسیار حسادت میکرد حرفهای بدی در مورد او ساخت و شروع به پراکندن آن کرد
بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات با خبر شدند .. و از او فاصله گرفتند ..
شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد..
سراغ مرد حکیمی رفت و علت این همه گرفتاریش را پرسید حکیم گفت آیا تازگیها به کسی صدمه ای زده ای ؟؟
روحی ،مالی ، زبانی کسی را تخریب کرده ای ؟ حقی ضایع کرده ای ؟؟ خواسته یا ناخواسته باعث ریختن آبروی کسی شده ای ؟
زن کمی اندیشید و گفت : بله شایعه دروغی در مورد همسایه ام ساخته ام و با آب و تاب به همه گفتم تا او را تخریب کنم ..
میخواهم جبران کنم تا شاید خدا مرا ببخشد ..
حکیم به او گفت تنها یک راه داری مرغی بخر و پرهایش را در مسیرجاده ای محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن و دوباره نزد من بیا ..
آن زن متعجب اینکار را کرد و فردای آنروز نزد حکیم آمد .. حکیم گفت حالا برو و آن پرها را دوباره جمع کن و برایم بیاور .. زن با ناراحتی گفت
حکیم شما که میدانید ریختن آن پرها بسیار ساده است ولی جمع کردنش ؟؟
زن رفت و چهار پر بیشتر نتوانست پیدا کند .. حکیم گفت می بینی گفتن هر حرف و بردن آبروی شخص بسیار ساده است ..
ولی بازگرداندن آن بسیار مشکل .. پس زین پس آدم باش و مانند یک آدم زندگی کن و کسی را تخریب نکن ...
توی انفرادی هر فکر مزخرفی به کله ات میزنه
هر کسی که ساختن زندان انفرادی را به کله اش زده آدم جالبی بوده
و خوب میدانسته با آدم ها چطور بازی کند یعنی درستر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن
خودش است لازم نیست او را کتک بزنید یا زیر شکنجه لت و پارش کنید بهترین راه این است که خودش
را با خودش تنها بگذارید تا خودش دخل خودش را بیاورد همین ...
.............................
کودکی دوچرخه اش را جلوی در مجلس گذاشته و مشغول بازی بود
نگهبان در به او نزدیک شد و گفت بچه ببین دوچرخه ات را کجا گذاشته ای
میدانی اینجا کجاست اینجا پر از نماینده و وزیر و بزرگان است
کودک گفت نگران نباش آنرا خو ب بسته ام کسی نمیتواند آنرا بدزدد ..
...........................................
مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه میکند از او علت را جویا شد همسرش گفت
گنجشگ هایی که بالای درخت هستند وقتی بی حجابم به من نگاه میکنند و من از این امر ناراحتم شاید
این امر معصیت باشد ..
مرد بخاطر عفت و خدا ترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد ..
پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه برگشت و همسرش را در آغوش قاسقش آرمیده یافت
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت ..
به شهر دوری رسید که مردم آن شهر درجلوی کاخ پادشاه جمع شده بودد وقتی از آنها علت را جویا شد
گفتند از گنجینه پادشاه دزدی شده
در این میان مردی که بر پنجه پا راه میرفت از آنجا عبور کرد مرد پرسید او کیست ؟
گفتند شیخ زاهد این شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه ای زیر پا له نکند اینگونه روی پنجه پا راه میرود ..آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم
مرا پیش پادشاه ببرید ..او به پادشاه گفت شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است
شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد ..
پادشاه از مرد پرسید چطور فهمیدی که او دزد است ؟
مرد گفت : تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود ودر بیان فضیلت زیاده روی ، بدان که این
سرپوشی است برای یک جرم بزرگ...
دکتر الهی قمشه ای