نه وصلت دیده بودم کاشـکی ای گل نه هـجرانت
که جــانم در جــوانی سوخت ای جـانم به قربانت
تحمـل گفتـی و مـن هـم کـه کـردم سـال ها اما
چـقـدر آخـر تـحـمـل بـلـکه یـادت رفـتـه پـیـمــانـت
تـمنـای وصـالـم نـیـسـت عـشـق من مگیر از مـن
بـه دردت خـو گـرفـتـم نـیـسـتـم در بـنـد درمـانــت
چه شبـهایی که چون سایه خـزیدم پای قـصر تو
بـه امـیـدی که مـهـتـاب رخـت بـیــنـم در ایـوانــت
دل تـنـگـم حـریـف درد و انــدوه فـــراوان نـیـسـت
امــان ای ســنـــگــدل از درد و انـــدوه فــراوانــت
" شهریار"
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمــــــدی
سنگدل این زودتـــر میخواستی ،حـــالا چرا؟ عمر ما را مهلت امـــروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمـــــان توام ،فردا چرا؟ نازنینا مـــــا به نـــــــــاز تو جـــوانی دادهایم دیگر اکنون با جوانــــــان ناز کن با ما چرا؟ وه که با این عمــــــــــرهای کوته بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟ شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جــــــــواب تلخ سر بالا چرا؟ ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خـــــــــواب آلود من ،لالا چرا؟ آسمان چون جمع مشتاقان پـــریشان میکند در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیــــــــا چرا؟ درخـــــــــزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفـــــــاداری بود ،غوغا چرا؟ شهریارا بیحبیب خود نمیکـــــــــردی سفر این سفر راه قیــــــــامت میروی ،تنها چرا؟ استاد شهریار
|
|
آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود بیچاره مادرم *** هر روز می گذشت از این زیر پله ها آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها *** او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود. *** او پنج سال کرد پرستاری مریض در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد. در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت. *** این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت. *** آینده بود و قصه ی بی مادریّ من نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو. *** می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید: تنها شدی پسر. *** باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض پیراهن پلید مرا باز شسته بود انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود: بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر می خواستم به خنده درآیم به اشتباه اما خیال بود ای وای مادرم...
استاد شهریار روحش شاد ... به یاد مادر مادرم ... که همیشه گوشه ای از قلبم به او اختصاص دارد ..
|
|
آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی
ای عجب از این طرفها هم گزاری داشتی ؟؟
راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی
مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان ؟
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی ؟
سر به زیر انداختی و گفتی آهسته سلام
لب فرو بستی نگاه شرمساری داشتی
خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی
با نوازش میکشیدی آه و میگفتی ببخش
سر به دوشم هق هق بی اختیاری داشتی
وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه خود انتظاری داشتی ؟
صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش میشد باز در خوابم گزاری داشتی
عشق یعنی بی گلایه لب فروبستن ، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی
شهریار .
دیگر ساعتی بر دستِ من نخواهی دید
من بعد عبور ریز عقربهها را مرور نخواهم کرد
وقتی قراری ما بین نگاه من
و بی اعتنایی نگاه تو نیست،
ساعت به چه کارِ من میآید؟
میخواهم به سرعت پروانهها پیر شوم
مثلِ همین گلِ سرخِ لیوان نشین،
که پیش از پریروز شدنِ امروز
میپژمرد
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان عبورم دهی
حالا میروم که بخوابم
خدا را چه دیدهای
شاید فردا
به هیئت پیرزنی برخواستم
تو هم از فردا،
دست تمام پیرزنان وامانده در کنار خیابان را بگیر
دلواپس نباش
آشنایی نخواهم داد
قول میدهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،
مرا نشناسی
شب بخیر
یغماگلرویی