سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یارى خدا آن اندازه رسد که به کار دارى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1005
بازدید دیروز :67
کل بازدید :834631
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/22
11:14 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

دنبال یک لبخند
عکس هایت را زیر و رو کرده ام
مگر نگفته بودی آدمها برای آگهی ترحیم هم که شده لبخند میزنند ؟

هنوز گوشی آهنگ دلخواهت را زمزمه میکند
و دمپایی کنار پنجره به انتظار نشسته
دوزانو روبروی میز می نشینم 

مشتش را باز می کند
کاغذی مچاله نشانم می دهد
صدای کاغذ را صاف می کنم 

نوشته ای :
آپارتمان ، قبرستانیست با قبرهای ایستاده
قبرستان ، آپارتمانی با پنجره های خوابیده
در قبری که ایستاده میپرم 
تا از پنجره ای که خوابیده
پرواز کنم .

 

 

کیانوش خان محمدی



  
  

ما مردها گاهی نیاز داریم بندِ واشده  یک ساعت را تعمیر کنیم
عوض کردن یک باطری،
ما را به آرامشی میرساند، که از ساعت می‌گیرد

من ساعت‌هایم را نگه می‌دارم‌

ساعتی که مادرم‌
با خودکار برایم کشیده بود هنوز کار می‌کند
10 و 10 دقیقه است و او هنوز نمرده‌

پدر اما ماهیگیر بود
و ساعت وفادارش بعدِ او فقط زیر آب کار می‌کند

فرق گذشته و حال در ساعت‌ها پیداست،
هرچه من بزرگتر شدم قیافه‌ی آنها مردانه‌تر شد

بچگانه... مردانه ...زنانه ...
ساعت‌ها هم دنیای خودشان را دارند،

ویترین ، سینمای ساعت‌ها بود که خیابان را اکران می‌کرد
بازی من و معشوقه‌ام را یک جفتشان پسندیدند

در آخرین سکانس عاشقانه ، ما عکسی گرفتیم‌ و جدا شدیم‌
اما ساعت‌های ما برای همیشه ، همانجا با همان ژست ایستادند

چه‌کسی با چه‌کسی قرار می‌گذاشت ؟
ما با هم یا ساعت‌های ما با هم ؟

یک ساعت مرد، دست مردی را می‌گیرد و می‌رساند به قراری که یک ساعت زن ، زنی را به همان قرار.

آن ساعت دیوانه را سال‌هاست تنظیم می‌کنم
اما هرسال در همان لحظه با همان ژست ...

ساعت‌ها با شب و روز تنظیم می‌شوند
اما این یکی زمانی شب و روز را هم تنظیم می‌کرد،

من و آفتاب کارگرهای ساده‌ای بودیم‌
که با هم می‌‌آمدیم و با هم می‌رفتیم‌

در راه دستم را طوری می‌گرفتم که همه ساعت را از من بپرسند
و نمی‌فهمیدم‌
مردی که ساعتش را در جیب می‌گزارد تا زمان را از غریبه‌ای بپرسد تنهاست‌

تنهایم‌
تنها

مثل آن ساعت بچگانه که سال‌ها پیش در جنگل افتادُ حالا در دست درختی‌ست،
کار می‌کنم اما به کار نمی‌‌آیم‌

ما مردها
گاهی به یک تعمیر ساده نیاز داریم‌
یک تعویض باطری شاید

اما وقتی مردی با دست‌های لرزان ساعتی را تعمیر می‌کند
هیچ تضمینی نیست عقربه‌هایش در جهت درست بچرخند
...

کیانوش خان‌محمدی

 


  
  

گفت
ببینم ، جایی جنگ شده ؟

گفتم چطور ؟

گفت

خودم دیدم قطارها پُر می‌روند و خالی برمی‌گردند

گفتم جنگ انسان‌ها را به اشیا تبدیل می‌کند
سربازهایی که با واگن‌های مسافری می‌روند ، با واگن‌های باری برمی‌گردند
آن‌ها سربه راهند ، مثل قطار
آن‌ها فقط بلدند اگر معشوقه‌ای دارند او را از پنجره‌ی قطار ببوسند و بروند

می‌خندید
گفت پدرت همین را هم بلد نبود

گفتم حالا که می‌رفت ای کاش با قطار اسباب‌بازی رفته بود
قطارهای اسباب‌بازی به مراتب از قطارهای واقعی باشعورترند
هیچ‌ کس را به هیچ جنگی نمی‌برند
مدام به جای اولشان برمی‌گردند ،
مدام کاری می‌کنند آدم‌هایی که رفته‌اند، آدم‌های در حال برگشتن باشند

گفت قطارهایی که مقصدشان جنگ است، مارهای خطرناکی هستند
آن‌همه انسان را یکجا می‌بلعند و می‌روند،
در جایی هضم می‌کنند،
برمی‌گردند و بقایای هضم نشده را بالا می‌آورند.

گفتم اختراع قطار از اول هم اشتباه بوده
یک اتوموبیل می‌تواند تنها چند پدر را با خودش ببرد،
یک اتوبوس چندین پدر،
اما یک قطار می‌تواند از شهری کوچک ، یتیم‌خانه‌ای بزرگ بسازد

بلند شد یکی از قاب‌عکس‌های روی دیوار را صاف کرد
گفت این قاب عکس‌ها کنار هم بهترین قطار دنیا را ساخته‌اند
قطاری که همیشه هیچ جا نمیرود و از تک تک پنجره‌هایش او لبخند میزند

گفتم، 
...

گفت،
...

گفتم، گفت،

گفتم، گفت، گفتم گفت گفتم گفت گفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتم گفت گفتم گفت گفتم، گفت،

گفتم، گفت،

گفتم،
...

گفت،
...

مقابلش ایستادم
در چشم‌هایش زل زدم
پشت کردم بروم
اما باز در چشم‌هایش زل زده بودم
مثل قطار شهری که سری دارد برای رفتن ، سری برای بازگشتن
همان قطار، که چه برود چه بیاید در چشم‌هایت زل می‌زند
...

 

 کیانوش خان‌محمدی

..................................................................

پ . ن :

اما یک قطار می‌تواند از شهری کوچک ، یتیم‌خانه‌ای بزرگ بسازد

 


  
  

وصیت »

وقتی در تمام عمرم مرگ را در سر داشته‌ام
پس میدانم مرگ من مرگ مغزیست

وصیت کرده ام اهدا کنند اعضای تنم را
و امیدوارم کسی که قلبم را گرفته ،
آشنا شود با کسی که مغز استخوانم به او می رسد
گاهی با هم قدم بزنند ،

چای بنوشند و شعری از من بخوانند ،

شاید کمی از تنهایی در بیایم ...

 


کیانوش خان‌محمدی

 


  
  

زنانگی یعنی اینکه
گوشی تلفن را برداری
و برای جایی رفتن از کسی اجازه بگیری...

نه که عهد قجر باشد،
نه که اجازه ات دست خودت نباشد،
یک وقت هایی
آدم دلش می خواهد اجازه اش را بدهد دست کسی
تا دلش قرص شود که مهم است برای کسی!

این روزها که
بی اجازه و به اختیار می زنم بیرون
انگار بی کَس ترین زن عالمم...!

"پریسا زابلی پور"


  
  
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >