زنانی چون من...
نمیتوانند صحبت کنند
واژه ها چونان استخوانی
درگلویشان گیر میکند
به گونه ای که ترجیح میدهند
ببلعندشان تا بیرون بیاورند
زنانی چون من ...
تنها....
گریه کردن در سکوت را بلدند ...
با اشگهایی غیر قابل کنترل
که ناگهان چون رگی بریده
بیرون میجهند و به چشم میایند
زنانی چون من
..
سیلی ها را تاب میاورند ..
بی آن که جرات کنند ...
عکس العمل نشان دهند
میلرزند از خشم ...
اما خشم شان را
همانند شیری در قفس
سرکوب میکنند
زنانی چون من ...
آزادی را
در خواب می بینند ...
نه در خواب هم نمی بینند ...
.............................................................
بسیار مهم است که...
بگذارید بعضی چیزها از بین بروند
خودتان را از آنها رها سازید
و از دستشان خلاص شوید
منتظر نباشید ...
تا قدر تلاش هایتان را بشناسند
و عشقتان را بفهمند
در را ببندید
آهنگ را عوض کنید
خانه تکانی کنید
گرد و غبارها را بتکانید
از آنچه هستید دست بردارید
و به آنچه که واقعا هستید روی آورید ...
پائولو کوئیلو
..................................................................
از کسی که ترکتان کرده
و دیگری را به شما ترجیح داده
چه انتظاری دارید ؟؟
رها شوید..
همانگونه که رها شدید
نگویید که دیگر مثل مرا پیدا نمیکند
اگر کسی مثل شما را میخواست
هرگز رهایتان نمیکردو سراغ دیگری نمیرفت
به این بیندیشید
زندگی کوتاهتر از آنست
که به کسی فکر کنید که
در آغوش دیگری پر پر میزند ..
و همه اش را خرج دیگری میکند
و جز حرف مفت عایدی برایتان ندارد ...
رها شوید .. رها ....
آه چه دل عجیبی داریم ما
میگی مهم نیست
اماوقتی اسمشو میشنوی زخم دلت تازه میشه
میگی فراموشش کرده ام بیخیال
اما به یادش که میاوری چشمانت پر از اشگ میشود ..
میگی مهم نیست
اما در عالم تنهایی با او حرف میزنی
میگی مهم نیست اما
رمز موبایلت هنوز اسم اونه
بعضی اوقات انقدر دلت برایش تنگ میشود که ..
میگی فراموشش کرده اما به او فکر میکنی
میگی مهم نیست
اما بی طاقت شنیدن صدایش هستی
دلت برای خنده ها حتی برای دعوا کردن هایی که با هم داشتین تنگ میشه
میگی مهم نیست
اما شب ها آرزو میکنی که بدونی مشغول چیه
میگی مهم نیست اما
ماه .. باران .. آسمان .. غروب ..
بوی عطری تو را به یاد خاطرات او برمیگرداند
میگی مهم نیست
اما میدانی که چقدر مهمه
میدانی که مهمه
اما ....
نیست ...
سامان بسطامی
ما برای هر چیزی جنگیدیم
برای بدیهی ترین چیزها .. برای چیزهایی که خیلی جاها بدیهیات زندگی است جنگیدیم .. زحمت کشیدیم
برای اولیه ها ، برای خریدن نان صبح ساعت 5 بیدار شدیم رفتیم نوبت ایستادیم تا 20 عدد نان بخریم برایم قوت اون روز
شب بیدار موندیم تو صف نفت تا چند گالن نفت بیاریم برای بخاری و سماور خونه ، با زمین و زمان جنگیدیم تا بتوانیم ترانه گوش کنیم ، ویدئو ببینیم .. ویدئوی کرایه ای که برای اینکه دو فیلم بیشتر ببینیم تا صبح بیدار می موندیم چون
صبح باید ویدئو و تحویل میدادیم ..کاست داریوش برایمان جرم بود ، جنگیدیم تا آستین کوتاه بپوشیم شلوار لی بپوشیم
نسل من از همان بچگی سربار خانواده نبود ستون بودیم ، کمک بودیم ، کار کردیم ، لباس کهنه فامیل را با افتخارپوشیدیم و دم نزنیم حتی شرمنده نبودیم و خجالت نمیکشیدیم .. بارها پیراهنمان روی بخاری نفتی سوخت و ما آنراپشت و رو کردیم و پوشیدیم ولی اصلا ناراحت نبودیم .. رفو کردیم و پوشیدیم جوراب ، شلوار، کاپشن ..
ما جنگیدیم برای کنکور ، برای شغل ، برای حداقل ها ، برای خاتمی ، برای جام جهانی 98 ، سخت به دست آمد همه چیز جنگ ، جنگ دیدیم ، بمباران دیدیم ، شهید تشیع کردیم ، اعدامی دیدیم ، زندانی شدیم ، بزرگ هم که شدیم سعی کردیم زن و بچه ای که مسئولیتشان را پذیرفته ایم سختی نکشن باز هم دویدیم ...
اگر زن بودیم برای آسایش خانه و شوهر و بچه هایمان ..اگر مرد بودیم برای رفاه وآسایش زن و بچه مان ..
جنگیدیم ، دویدیم مثل میلاد محمدی که توی زمین تو چهره اش هم ناامیدی نرسیدن بود و هم همه توانش ..
ما هم دویدیم باهمه توانمان ، با یاسی در چهره ، ما عادت کردیم به نرسیدن ، به نشدن ، به نبودن ، خیلی جاهای این زندگی با یک اتفاق ساده میتوانست حالمان خوب شود ولی نشد..
مثل ضربه آخر طارمی که میتوانست حال ملتی را خوب کند ولی نکرد ، ما هم میشد یه جاهایی خیلی
ساده و ارزانحالمان خوب شود ولی نشد ...
بعد از ضربه پنالتی طارمی چند دقیقه به همه ضرباتی که به اوت زدیم فکر کردم ، به ...
گل های آسانی که خوردیم .. بعد از بازی در خیابان عده ای الکی شاد بودند ولی در چهره همه آنهایی که
دیدم حسرتی آشنا بود ..مثل خود ما جنگیده بودند مثل همه ما توپ سرنوشتشان گل نشده بود .. شادی
میکردیم تهش ولی میگفتیم آخ اگه اون توپ لعنتی گل میشد .. آخ اگه ..آخ اگه ...
الان که نسل من رسیده به میانسالی انکار باز هنوز باید بدویم با حسرت نشدن و نرسیدن..
این یاس و نگرانی همیشگی که در چهره همه موج میزند تابلوی همه حسرتهایی است که کشیدیم
..حسرته همه نشد که بشه های زندگیمون ..
امروز تو تاکسی به راننده ای که شاید هم سن بودیم گفتن میگن بشر تا بیست دیگه به دانشی دست پیدا میکنه که نمیره و عمرش رو هر قدر خواست طولانی کنه .. .
مکثی کرد .. گفت : کاش تا اون روز من بمیرم ... بمیرم را طوری گفت که قلبم تیرکشید .. بی اختیار قطره
اشگ از چشمانم سراریز شد .. این حجم ناامیدی .. این حجم درد و حسرت و نرسیدن های مکرر
درچشمان و قیافه خسته اش ..
در من هم بود .. به پیاده رو نگاه میکردم .. به چهره های غمزده .. به زن و مردهای شتابان حتی بچه ها
.... چهل سال دویدن ونرسیدن .. و نشدن ها ..
مثل فوتبالیستهامون که نفسشون بریده بود ولی عارشون میومد بیفتن ..
خیالی نیست .. ما باز هم میدویم تا ثانیه آخرش هم میدویم با دل و جان میدویم تا سوت پایان حداقل
سرمان بالا باشد که اگر هم در بازی روزگار باختیم ، کم نیاوردیم از دویدن و جنگیدن
میدانیم که روز به روز شرایط سخت تر خواهد شد ولی باکی نیست میجنگیم با روزگار ..
اگر با تیم ملی مان حال کردیم برای این بود که عین زندگانیمان را در آنها دیدیم ...
بعضی آدم ها را نمی شود دوست نداشت..
آمده اند تا دنیای سیاه و سفیدت را همرنگ لبخندشان کنند..
و به تو بفهمانند که دنیا هنوز جای خوبی است برای نفس کشیدن..
حتی اگر تمام عمرت را بگردی هم دلیل دوست داشتنی بودنشان را پیدا نمی کنی..
نه با عطر خاصی به لحظه های تنهایی ات هجوم می آورند و نه همراه عروسک کوچک آویزان از آینه برایت یاد آور روز های خوب می شوند..
اما طور عجیبی هستند..
انگار آفریده شده اند تا دوستشان داشته باشیم..
تا مهربانی کنند..
و برای ثانیه ثانیه ی نبودنشان حسرت و دلتنگی به بار بیاورند...
این ها همان آدم هایی هستند که فراموش کردنشان حتی از ضعیف ترین حافظه ها هم بر نمی آید. همان هایی که رسالتشان معجزه ای است برای شب های تاریک و پر تشویش دیگران..
حتی اگر سال ها بگذرد از این دیدار، باز هم به گوشه ای از تنهایی ات سرک می کشند و می شوند دلیل کوچک خوشبختی...
این آدم ها را نمی شود دوست نداشت چون برای دوست داشته شدن آفریده شده اند..!