پنج سالم بود حدودا...
همایون هم هفت ساله بود. تفاوت سنیمان فقط دو سال بود اما در عالم کودکیام فکر میکردم بزرگترین و قویترین مرد دنیاست. به همین خاطر هم بود که تمام روزهای زوجی را که باهم به کلاس قرآن میرفتیم تمام تلاش و حقههای کودکانهام را به کار میبردم تا موقع رد شدن از خیابان دستهایم را بگیرد.
اما چون همیشه دستهایم عرق میکرد؛ (البته هنوز این عادت عجیبوغریب را دارم که موقع هیجان دستهایم عرق کند) یا دستم را نمیگرفت یا خیلی زود رها میکرد!
بعدها که بزرگتر شدم... یعنی حالا که به قول معروف برای خودم خانمی شدم فکر کردم که چرا تمام آن روزهای زوج به همایون نگفتم: میشود موقع رد شدن از خیابان، دستان من را بگیری؟
چرا نگذاشتم تمام آن روزهای زوج کودکی به قشنگی هرچه تمامتر شاهد جسارت و جرات یک دختربچه پنجساله باشند؟
راستش مقاوم بودن زیادی، برای یک زن خوب نیست.
همانطور که شکننده بودن زیادی هم آفت است.
از ما که گذشت اما باید به فرزندم، به دخترم...
یاد بدهم، آنجا که باید بغض کند... گریه کند و خواستهاش را با متانتی شجاعانه به زبان بیاورد!
چقدر خود ما، به زمین خوردیم... زانویمان زخم شد، دردمان آمد و دلمان خواست بلندبلند وسط خیابان گریه کنیم و به آسفالت داغ بدوبیراه بگوییم اما مدام کنار گوشمان گفتند گریه ندارد که... چیزی نشده.... بزرگ شدی
و
ما هم باورمان شد که شاید واقعا چیزی نیست و ما شلوغش کردهایم!
آنجا که لازم است باید شلوغش کنیم... باید اشک بریزیم، بغض کنیم و حرفهای تلنبار شدن دلمان را بیوقفه به زبان بیاوریم...
اصلا اگر قرار باشد که همیشه مثل قهرمانهای بدون درد بازی کنیم، پس نقش این همه غم و غصه در عالم کائنات چه میشود!؟
بازیگران هنرمند این روزگار، خوب بلدند آنجا که باید اشک بریزد، بغض کند و بعد لباس خاکیشان را بتکانند و به دست و پنجه نرم کردنشان به این دنیا ادامه بدهند...
یاد بگیریم آنجا که باید به معشوقمان، به همین آدم خوب نزدیکمان راحت بگوییم:
عزیزجانم حواست هست که این روزها کلی گریه، حواله لحظههایم کردی
یا
اگر آن گل رز کوچک پشت گلفروشی را برایم بخری، راه دوری نمیرود
یاد بگیریم
راحت بگوییم:
فلانی جان عزیزم
نگاهت
رفتارت، حرفهایت
کفشش را گوشه لباس سفید آرامشم گذاشته است
میشود، آرام برش داری؟
| فاطمه بهروزفخر |
گفته بودم بارانهای پاییزی، قشنگ ترین اتفاق عاشقانه دنیا هستند؟!
نگفته بودم؟!
اما تو مثل همیشه به استناد منطقهای مسخره.ات، فکر کردی باید ساعت رفتنت را توی پاییز، آن هم توی این هوای بارانی کوک کنی!!
من خوبم عزیزم...
باور کن خوبم!
فقط کفشهای کتانیام موقع راه رفتن توی خیابان پر از آب میشود.... هنوزم مثل قبل، مثل دخترهای شلختهای که تو دوستشان نداری، جورابهای خیسم را میاندازم روی بخاری....
چه کار کنم عزیزم....؟! ترک عادت مرض است....
مگر نیست؟!
هنوز مثل آن موقعها، بعد از باران خودم را میرسانم خانه!
بعد زل میزنم به صفحه گوشی تا نامت روی صفحه گوشی خودش را نشان بدهد.
چقدر بوسیدهامت پشت همین صفحه مستطیلی....
چقدر ادای آدمهای سرماخورده را درآوردهام تا تو نگرانم شوی و بگویی:
بارون کار خودش رو کرد...سرما خوردی!!
بعد من پقی بزنم زیر خنده که عزیزم.... باران که سرما ندارد... باران عشق دارد!!!
نگران نباش عزیزم!!
من خوبم.... بدون سرماخوردگی!
فقط زیر باران، گرد و خاک میرود توی چشمم.... وگرنه به قول تو، دختر خوب که گریه نمیکند.
من خوبم همنفس جان!
فقط این گوشی لعنتی، دیگر نام کسی را به روی خودش نمی آورد...
| فاطمه بهروزفخر .
چیزهای زیادی بوده و هست که دوست داشتم، لذت به دست آوردنشان را تجربه کنم.
مثلا همیشه دلم میخواست صاحب بالن بزرگی باشم؛ بعد در حالیکه آذوقه یک سفر طولانی را جمع کردهام، دور دنیا را آنقدر بگردم تا هیچ جایی برای دیدن باقی نماند.
دوست داشتم اولین زنی باشم که پایش را روی کره ماه میگذارد و از آن بالا زمین را مثل نقطهای کوچک میبیند.
دوست داشتم نویسنده بزرگی باشم که برای خرید کتابهایش صف میبندند...
دوست داشتم مزرعه آفتابگردان داشتم و صبحها خودم شیر گاوهایم را میدوشیدم...
میخواستم رئیس جمهور باشم... وزیر... پزشک... وکیل...
اما از میان تمام اینها....
زنی هستم که به دوست داشتن تو، اکتفاء کرده است!
| فاطمه بهروزفخر |
نشستهام به نوشتن دارایی های زندگی ام:
یک کتابخانه، تو، چند دیوان شعر
یک چادر سفید گلدار، تو، استکانهای چای، تو
قاب عکس یادگاری، تو، ظرف شکلات، تو، تو
جعبه مدادرنگی، تو، تو، تو، تو، چندتایی شعر
گلدان حسن یوسف، تو، تسبیح یادگاری، تو، تو
میبینی!
بی تو...
ندارترین زن روی زمینم!
| فاطمه بهروزفخر |
مهربان باش
این بهترین نشانه ی قلب های پاک است
خوبیش اینجاست که
اگر کسی به روی خودش هم نیاورد
غمی نیست
سرت را بالا بگیر
تو ...
تا آخر عمر
بوی انسانیت خواهی داد..
نرگس صرافیان
...........................................................