اولین اعتراف عاشقانه
اولین بار
که بخواهم بگویم دوستت دارم خیلی سخت است
تب می کنم عرق می کنم میلرزم
جان می دهم هزار بار
می میرم وزنده می شم پیش چشمهای تو
تا بگویم دوستت دارم
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم
خیلی سخت است
اما آخرین بار آن از همیشه سخت تر است
و امروز می خواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم
و بعد راهم را بگیرم و بروم
چون تازه فهمیدم
تو هرگز دوستم نداشتی
شل سیلور استاین
اگر نمی توانم همیشه مال تو باشم
اجازه بده گاهی، زمانی از آن تو باشم
واگر نمی توانم گاهی، زمانی از آن تو باشم
بگذار هر وقت که تو می گویی، کنار تو باشم
اگر نمی توانم عشق راستین تو باشم
بگذار باعث سرگرمی تو باشم
اگر نمی توانم دوست خوب و پاک تو باشم
اجازه بده دوست پست و کثیف تو باشم
اما مرا اینطوری ترک نکن
بگذار دست کم چیزی باشم
شل سیلور استاین
به خانه میرفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید ?
دعوا کردی باز ؟
پدرش گفت ?
و برادرش کیفش را زیر و رو میکرد
به دنبال آنچیز
که در دل پنهان کرده بود ?
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسهاش
و خندیده بود .
حسین پناهی
ماتماشاچیانی هستیم
که پشت درهای بسته ماندهایم
دیر آمدیم، خیلی دیر !
پس به ناچار ،
حدس میزنیم .
شرط میبندیم .
شک میکنیم .
و آنسوتر، در صحنه
بازی به گونهای دیگر در جریان است ...
حسین پناهی
و مرگ مردن نیست
و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست !
من مردهگان بیشماری را دیدهام
که راه میرفتند ،
حرف میزدند ،
سیگار میکشیدند
و خیس از باران ،
انتظار و تنهایی را درک میکردند ،
شعر میخواندند ،
میگریستند ،
قرض میدادند ،
میخندیدند
و گریه میکردند ...
حسین پناهی