مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شود یک روز که باران می بارد ،
در قهوه خانه ای سبز ، چای سرخ نوشید
و به کسی اندیشید که با موهای پریشان
و چشمهای سیاه ریز ،
با پیراهن قهوه ای در کتاب هنری آشپزی
به دنبال رد پایی از خرس ِ نیستی می گردد !
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید !
گوش کن !
میدانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن میتوانم قصه های خوبی تعریف کنم .
گوش کن :
یکی بود ، یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه ،
به جای خواندن آواز ِ ماه خواهر من است ،
به جای علوفه دادن به مادیان های آبستن ،
به جای پختن کلوچه های شیرین ،
ساده و اخمو در سایه بوته های نیشکر نشسته بود
و کتاب می خواند .
یا می توانم قصه ی نقاش چاقی را برایت تعریف کنم که
سی و یک روز تمام برای نقاشی از چهره ی طلایی خورشید ،
چشم به آخرین نقطه در انتهای آخرین انحنای زمین می دوخت !
غروب ها به دنبال طلوع می گشت !
صدای شیون در اوج است !
می شنوی ؟
می بایست می خوابیدم اما مادربزرگ ها گفته اند :
چشم ها ، نگهبان دل هایند ...
می دانی ؟
از افسانه های قدیم ،
چیزهایی در ذهنم سایه وار درگذر است
کودک ،
خرگوش ،
پروانه ...
و من چقدر دلم می خواهد ،
همه داستان های پروانه ها را بدانم
که بی نهایت بار در نامه ها و شعرها
در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند !
پروانه ها !
آخ !
تصور کن !
آن ها در اندیشه ی چیزی مبهم ،
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند ،
به گل ها نزدیک می شوند !
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه ، صحرا به صحرا و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم .
عشق را چگونه می توان نوشت؟
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت ،
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمان را می بستم وبه آوازی گوش می دادم ،
که در آن دلی می خواند :
من تو را ،
او را ،
کسی را دوست دارم !
صداها !
صداها !
گوش کن !
از زیر پنجره تابوت می برند !
نه ؟
زنده یاد حسین پناهی
می دونی چیه رفیق!؟
حکایت زندگی ما شده مث "دکم? پیراهنِ"
اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه می ری .
بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری که رسیدی به آخرش...
هم آغوشی تمام شده بود !!
دختر به خانه ی رویاهایش می اندیشید
و پسر به مکان بعدی
دختر به مردانگی عشقش
و پسر به فاحشگی معشوقش
دختر به خدای ناظر
و پسر به جسم حاضر
هر دو یک حس داشتند
اما دختر فاحشه شده بود
و پسر منطقی !!
تو آن سوی دنیا هستی و من این سوی دنیا
بدون مقدمه می گویم
فکرش را بکن اگر تو از رحم مادر من خارج می شدی و من از رحم مادر تو
آن وقت تو این سو بودی و من آن سوی دنیا
مرا غسل تعمید می کردند و در گوش تو اذان می گفتند
به تو قصه ی کربلا را می گفتند و به من مصایب مسیح را
به تو از سنی ها بد می گفتند و به من از پروتستان ها
به تو می گفتند آن وری ها بی بند و بارند و به من می گفتند آن وری ها تروریست
و من و تو بی آنکه بخواهیم از یکدیگر بیزار می شدیم
می بینی؟!!!
دنیا را دیگران برای ما می سازند...
بر چهره مسیح بر روی صلیب و بر لبان چابلین بر روی صحنه لبخندیست،
دردهای بزرگ رانمی توان گریست.