سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در خردسالی نیاموزد، در بزرگسالی پیش نیفتد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :239
بازدید دیروز :278
کل بازدید :826507
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/3
4:51 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

مرا ببخش

ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟

می شود یک روز که باران می بارد ،

در قهوه خانه ای سبز ، چای سرخ نوشید

و به کسی اندیشید که با موهای پریشان

و چشمهای سیاه ریز ،

با پیراهن قهوه ای در کتاب هنری آشپزی

به دنبال رد پایی از خرس ِ نیستی می گردد !

می شنوی ؟

انگار صدای شیون می آید !

گوش کن !

میدانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد

اما به جای آن میتوانم قصه های خوبی تعریف کنم .

گوش کن :

یکی بود ، یکی نبود

زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه ،

به جای خواندن آواز ِ ماه خواهر من است ،

به جای علوفه دادن به مادیان های آبستن ،

به جای پختن کلوچه های شیرین ،

ساده و اخمو در سایه بوته های نیشکر نشسته بود

و کتاب می خواند .

یا می توانم قصه ی نقاش چاقی را برایت تعریف کنم که

سی و یک روز تمام برای نقاشی از چهره ی طلایی خورشید ،

چشم به آخرین نقطه در انتهای آخرین انحنای زمین می دوخت !

غروب ها به دنبال طلوع می گشت !

صدای شیون در اوج است !

 می شنوی ؟

می بایست می خوابیدم اما مادربزرگ ها گفته اند :

چشم ها ، نگهبان دل هایند ...

می دانی ؟

از افسانه های قدیم ،

چیزهایی در ذهنم سایه وار درگذر است

کودک ،

خرگوش ،

پروانه ...

و من چقدر دلم می خواهد ،

همه داستان های پروانه ها را بدانم

که بی نهایت بار در نامه ها و شعرها

در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند !

پروانه ها !

آخ !

تصور کن !

آن ها در اندیشه ی چیزی مبهم ،

که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را

در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند ،

به گل ها نزدیک می شوند !

یادم می آید

روزگاری ساده لوحانه ، صحرا به صحرا و بهار به بهار

دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم .

عشق را چگونه می توان نوشت؟

در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت ،

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمان را می بستم وبه آوازی گوش می دادم ،

که در آن دلی می خواند :

من تو را ،

او را ،

کسی را دوست دارم !

صداها !

صداها !

گوش کن !

از زیر پنجره تابوت می برند !

نه ؟


 زنده یاد حسین پناهی


  
  

می دونی چیه رفیق!؟

حکایت زندگی ما شده مث "دکم? پیراهنِ"

اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه می ری .

بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری که رسیدی به آخرش...

 


  
  

هم آغوشی تمام شده بود !!

دختر به خانه ی رویاهایش می اندیشید
و پسر به مکان بعدی

دختر به مردانگی عشقش
و پسر به فاحشگی معشوقش

دختر به خدای ناظر
و پسر به جسم حاضر

هر دو یک حس داشتند

اما دختر فاحشه شده بود
و پسر منطقی !!

 


  
  

تو آن سوی دنیا هستی و من این سوی دنیا

بدون مقدمه می گویم

فکرش را بکن اگر تو از رحم مادر من خارج می شدی و من از رحم مادر تو

آن وقت تو این سو بودی و من آن سوی دنیا

مرا غسل تعمید می کردند و در گوش تو اذان می گفتند

به تو قصه ی کربلا را می گفتند و به من مصایب مسیح را

به تو از سنی ها بد می گفتند و به من از پروتستان ها

به تو می گفتند آن وری ها بی بند و بارند و به من می گفتند آن وری ها تروریست

و من و تو بی آنکه بخواهیم از یکدیگر بیزار می شدیم

می بینی؟!!!

دنیا را دیگران برای ما می سازند...

 


  
  

بر چهره مسیح بر روی صلیب و بر لبان چابلین بر روی صحنه لبخندیست،

دردهای بزرگ رانمی توان گریست.


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >