سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبّت به زنان، از اخلاق پیامبران ـ درودهای خداوند بر آنان باد ـ است . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :242
بازدید دیروز :299
کل بازدید :839206
تعداد کل یاداشته ها : 6111
03/10/19
6:14 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

آری، پاییز نزدیک است،

اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست،

پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید،

پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است،

گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده،

گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.

پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست،

گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز،

گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.

ساده بگویمت،

دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...


 

/  روزبه معین |



  
  

پرسیدن سؤالات تلخ ممنوع!

تا به حال شده است که با یک پرسش نامربوط از دهان یک آشنای دور یا حتی نزدیک، انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی؟!

راستی چرا مردم از هم اینهمه سئوال می پرسند؟

چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟

چرا اینهمه لاغر شده ای؟

رنگت چرا این همه پریده؟!

اینها سئوال های تلخ  خالی کننده ای هستند...

و بدتر از اینها اینکه بپرسی

فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟ چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است؟ خانهء قدیمت بهتر نبود؟

چرا از یکدیگر سئوال هایی می کنیم که ممکن است هم را مجروح کنیم؟!

چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش...

یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند...

چه قدر این رنگ مو به تو می آید... 

چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم....

چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت...

به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم...

اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند...

به لکی که پیشانی اش بر داشته...

به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد...

یا به چین و چروک های صورتش....

این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:

چه قدر خراب شده ای!!!

خراب شده ای یعنی چه؟!

یعنی اتفاقی ناگواری خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان، آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت، از صورتت، از لاغری ات و از گودی پای چشمانت فهمیده ام!! و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی...

اصلا چرا از هم سئوال می کنیم.... چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟

یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی..!

چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم!

ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی سادهء ما زخمی تر از آنچه هست شود..

اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته!

چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته!

چرا خانه اش را عوض کرده!

چرا از کارش بیرون آمده است!

مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت... کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.

بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند...

بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون اندوه...

او را به یاد لکه های صورتش، کج بودن قدم هایش و خالی های اطرافش نیاندازیم!

قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط، با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.

از کسی سراغ کسی از متعلقات غایبش را نپرسیم...

اگر باشد...

اگر هنوز در محدودهء زندگی اش حاضر باشد، خودش یا نامش به میان خواهد آمد.

کمی صبور باشیم...

کمی صبور در ابتدای دیدارها، وهمدیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم!


 

| دکتر احمد حلت |



  
  

رابطه‌تان که تمام میشود ...

هرچقدر هم ناراحت بودید و دلتنگ؛

دوباره برای شروعش تلاش نکنید

دیر میفهمید...

هیچ چیزی مثل گذشته نیست؛

نقشتان در زندگیش کمرنگتر از وقتیست که اصلا یکدیگر را نمیشناختید!

و احساسات ظاهرا دوطرفه‌تان به هیچ کجا نمیرسد.

شروع دوباره یک رابطه شبیه وصله کردن یک لباس مجلسیست!

شاید ظاهرا پاره نباشد؛

اما در هیچ مهمانی به کارتان نمی‌آید!


| فاطمه حمزه |



  
  

دو درخت در سرم دارم

که مدام حرف می زنند با هم

درخت جوان می پرسد:

پائیز از پشت سر می آید

یا از رو به رو

درخت پیر می گوید:

من از پائیز هم اگر بگذرم

از بهار نخواهم گذشت

از بهاری که ما را زنده می کند

تا به پائیز دیگری بسپاردمان.


دو درخت در ذهنم دارم

مدام گریه می کنند

درخت جوان از ترس پائیز

درخت پیر از دست بهار


| حسن آذری |




  
  

نقاشی ات کردم میان برکه ای خالی

گردن کشیدی بر تنم از هر چه قو قوتر

بین من و تو ماجرای عشق از آن روز

وارونه شد، تو شیر تر... من بچه آهو تر


 

تهدید کردی: "عشق کلی درد سر دارد

مردی که عاشق می شود حتما جگر دار..."

حالا ازین اوضاع حافظ هم خبر دارد

من آبرو دارم، حیا کن! بی هیاهوتر!


 

 با هر نگاهم می شنیدی: دوستت دارم

یا پشت آهم می شنیدی: دوستت دارم

در شعرها هم می شنیدی: دوستت دارم

پیدا نخواهی کرد دستانی از این رو تر


 

هر بار گفتی: "مرگ"، گفتم چشم می میرم

هر بار گفتی:"عشق"، گفتم از تو می گیرم

"باران" طلب کردی و من در حال تبخیرم

دیگر چه میخواهی؟ بگو! گردن ازین موتر؟

من راضی ام، حتی به این از عشق سر خوردن

باشد، برو! اما نه با رفتن، نه با مردن

تسلیم تابوتی چرا؟ برخیز، کاری کن

گردن کشی کن بازهم از هر چه قو، قوتر


 

خواب مرا از ابتدا با گریه می دیدی

تا انتها خواب مرا با گریه می دیدی

سنگ تو را میشورم و تعبیر خواهد شد

یک مرد در رویای تو، با چشم و زانو، تر...


| محسن انشایی |




  
  
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >