جمعه یعنی،
من باشم؛
چند خاطره ی بوسیدنی ات!
و یک سوال تکراری...
تو
پرستیدنی بودنت به خدا رفته!
من
تنهایی ام!
نه؟
| حامد نیازی |
من اگر جای تو بودم
این صبح ها،
در خواب و بیداری به من فکر نمی کردم!
وقت صبحانه
دو استکان چای نمی ریختم
وقت لباس پوشیدن چند بار نمی گفتم که آااای چطور شدم؟
شهر را قدم نمی زدم
مدام گوشی تلفنم را چک نمی کردم
وقت نهار منتظر من نمی شدم!
اگر جای تو بودم عصرهای پاییز
دو بلیط سینما نمی خریدم!
کافه ها را وجب نمی کردم!
رنگ بندی برگ ها را به روی خودم نمی آوردم!
اگر
جای تو بودم
شب ها بدون شب بخیر می خوابیدم!
خواب من را هم نمی دیدم!
من را فراموش میکردم تا این خاطرات نفسم را نبریده اند!
راستش...
من اگر جای تو بودم مثل خودت راحت می رفتم
بدون خدانگهدار!
معصومی...
مثل ترس ارتکاب اولین گناه
ترس انفجار اولین بوسه
فاجعه ی اولین آغوش!
مثل عشق!
معصومی مثل فرشته ای جا مانده از بهشت!
معصومی مثل باران
مثل گندم
مثل پاییز!
معصومی مثل من...
که نشستم و تمام این دروغ ها را به موهایت بافتم!
معصومی مثل فرشته ای که برای دل شکستن ساختم!
کاش
امروز سر یکی از چهار راه ها
یکی از این فالگیر ها
جلویت را میگرفت و میگفت
به به
چه چشمهایی
چه خانم زیبایی
ماشا الله، بترکد چشم حسود!
بیا...
بیا بگذار فالت را بگیرم!
بعد تو هم بگویی باشد!
به شرطی که حرفهای قشنگ بزنی برایم!
پیر زن فالگیر با محبت میگوید:
با من!
نگران نباش!
کف دستت را ندیده
شروع کند که وااااای
اینجا را ببین
چقدر مهربان است!
چقدر دوستت دارد!
اصلا...
برایت میمیرد!
آخ خانم جان اذیتش نکن
کمی مهربان باش!
ابروهایت را هفتی،هشتی کن و بگو!
جلل الخالق!
چه کسی را؟
پیر زن با مهربانی میگوید
ای مااادر جااان...
این روزها مرد زندگی کم پیدا میشود
مردی که تو را نفس بکشد!
پس هوایش را داشته باش
باز میخندی!
پیر زن میگوید اگر هست مراقب عشقت باش
و اگر نیست زود میرسد!
با لبخند مهربان همیشگی ات خدا حافظی میکنی و میپرسی خب
حالا این عشق خیالی چقدر برایم آب خورد؟
فالگیر میگوید هیچی
فدای چشمهای عسلی ات مادر!
سپید بخت شوی!
به سلامت ....
کاش با تعجب و لبخند از چهار راه که رد شدی...
پیر زن دنبال من بگردد در شلوغی جمعیت!
بیاید و بگوید پسرم خوب بود؟
کاری کردم یک دل نه ، صد دل عاشقت شود!
و من با نگرانی بگویم عالی بودی مادر!
عالی!
و به این فکر کنم که چرا به جای یک چرخ، چهار چرخ ماشینت را پنجر کرده ام!
خسته از کدبانو بودن
با دو استکان کمر باریک چای خوش عطر و رنگ
کنارم نشست و گفت...
امروز خیلی خسته شدم
هنوز هم کلی کار مانده!
توام که هیچ کمکی نمیکنی!
با لبخند شیطنت آمیز گفتم
چشم...
شما کمی چشمهایت را ببند و استراحت کن تا...
بوسه های نیمه کاره را تمام کنم
آغوش های نگرفته را بگیرم
دوستت دارم های نگفته را بگویم
کمی دورت بگردم...
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
واقعا که...
دیوانه!
از خواب پریدم!
هنوز نمیداند...
شنیدن دیوانه از لبهایش میتواند مرا به اولین مردی تبدیل کند که پرواز کرد...
حتی در خواب...