فقط ما نیستیم که زخم خورده ایم
همه آدمها زخم خورده اند ..
به هرکس که نگاه میکنم
آنکس که دوستم دارد
آنکس که میخواهد سر به تنم نباشد
به رنگ آمیزی لباسهایشان
به نگاههایشان که گیر کرده بر لیوان چای
به پک هایی که به سیگار میزنند
به خنده هایشان وقتی که از یاآوری خاطره ای به وجد میایند
به دور شدنشان ، به محو شدنشان درانتهای خیابان و کوچه و زندگی ام
همه شان زخم خورده اند ، انسان بی زخم نیست
انسان تنها مدارا میکند ...
مدارا میکند تا بلکه زخم هایش را فراموش کند
فراموش نمیشود ...
سید محمد مرکبیان
.........................................
تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در " تو "
خلاصه کردم
ای کاش میشد
یک بار
تنها همین
یک بار تکرار میشدی
تکرار ....
قیصر امین پور
.........................................
تو را دانسته بودم فتنه سازی
ولی از قتنه ات پروا نکردم ...
کجا تاج گلت بر سر نهادم
اگر خود را چنین رسوا نکردم ..
سیمین بهبهانی
...................................
حیاط خانه ما تنهاست
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد ...
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتد
شب ها صدای سرفه میاید
حیاط خانه ما تنهاست
فروغ فرخزاد
.......................................
خیال امروزت را
به هیچ چیز آغشته نکن
مگر من
و کمی" عشق " همین ....
ویدا احسان
..........................................
چقدر من دیدنت را دوست دارم
درخواب
در غروب
در همیشه هر جا
هر جایی که
بتوان تو را دید
صدا کرد
و از انعکاس نامت کیف کرد
چقدر من
دیدنت را دوست دارم ...
حتی از دور ...
حتی از دور ...
افشین صالحی
.........................................
دلم آغوش شهریوری ات را میخواهد
پر غرور و آرام من ...
مهرلطیفان
.......................................
سی سالگی به بعد که عاشق میشوی
دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت
و دورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات
و هی نگاهش کنی
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعه ی زمستانی
یک لیوان چای میریزی ...
می نشینی پشت پنجره و تمام شهر
را در بارانی که نمیبارد با خیالش
قدم میزنی ...
روشنک شولی
.............................................
گویمت ؟ که تو خو د با خبر ز حال منی
چو جان ، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من ، از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ماه و سال منی
سیمین بهبهانی
..........................................
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
فریدون مشیری
...................................
منتظرم
تا آن قطار رفته ...
بیاید و من
این مسافر خسته از غربت را
برگرداند به ایستگاه نخست
که همه این مسیر
که همه ی ایستگاهها
تلاقی گاه ها
و نگاهها
...
در نظر آشنا نمی آیند
میخواهم
به سمت شمالی ترین نواحی عشق
سفر کنم ..
که سبر چشم سپید پوش
بانوی مشرقی ام
چشم به راه هزار ساله ی من است ...
گویا فیروزگوهی