هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم "لطیف" تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر. من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد. ....حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد... یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه ؟ وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود. ... یا لطیف ! کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی...
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که نا آگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بی راه گفتن کرد.
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت مادمازل من لئون تولستوی هستم.
زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد و گفت چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.
می دانی... یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تعطیل است و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال سوت بزنی در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویی بگذار منتظر بمانند
این روزها "بی" در دنیای من غوغا میکند... بی کس، بی مار، بی زار، بی چاره، بی ریخت، بی صدا بی تاب، بی دار، بی یار، بی دل، بی جان، بی نوا بی حس، بی عقل، بی خبر، بی نشان، بی شمار بی بال، بی وفا، بی کلام، بی جواب، بی نفس، بی هوا بی خود، بی داد، بی روح، بی هدف، بی راه بی همزبان