سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدى را از سینه جز خود بر کن با کندن آن از سینه خویشتن . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :201
بازدید دیروز :54
کل بازدید :837047
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/28
6:35 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

یک کارت عروسی جالب دیدم پدری دخترش را عروس کرده بود و درکارت ارسالی خود چنین نوشته بود

به نام خداوند ایران زمین

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد               شیرین کسی باش که فرهاد تو باشد

دوشیره .......... و آقای ..........به عقد هم درآمدند

بنا داشتیم جشن باشکوهی در نظر بگیریم و شما را هم دعوت کنیم ولی تصمیم گرفتیم بودجه جشن را بدهیم به یک آقا پسر و دختر خانم

دیگری تا  آنها هم ازدواج کنند . بنابر این جشنی نداریم این کارت جهت اطلاع بود که بدانید ازدواج انجام شد .. گرچه از دیدارتان محرومیم ولی

امیدواریم این عمل خداپسندانه  رابپسندیدن و تایید کنید .

من پسر کوروش بزرگم  و همچون اجدادم برخورد میکنم ...

التماس تفکر ....

انسانهای واقعی نه پول زیاد دارند نه جایگاه و مقام بالا ...........آنها قلبی بزرگ و نگاهی مهربان دارند ...

اینگونه ببیینم ... اینگونه بیندیشیم .. بلند همت باشیم .. بلند نظر ...


  
  

دکتر مرتضی شیخ پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمیگرفت و هرکس هر چه میخواست در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون

حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان ) اکثر مواقع بسیار از بیمارانی که به مطب او مراجعه

میکردند به جای پنج ریالی سر فلزی نوشابه داخل صندوق میانداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود ...

دختر دکتر نقل میکند : روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه نوشابه های فلزی است با تعجب گفتم پدر بازی تان

گرفته ؟ چرا سرنوشابه ها را می شوئید پدر جوابی داد که اشگم در آمد ..

این سر نوشابه ها ی تمیز را آخر شب دراطراف مطبم میریزم تا مردمی که مراجعه میکنند از این ها که تمیز است استفاده کنند

آخر بعضی ها خجالت میکشند که چیزی داخل صندوق مطب نیندازند

اومدم بنویسم روحش شاد ..یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه روح کی میخواد شاد باشه ؟

بهتر دونستم بنویسم راهش ، اندیشه اش و کردارش پر رهرو .........


  
  

عاشقی درِ خانه معشوقش را زد.
معشوق پرسید: نان می خواهی؟ گفت: نه!
پرسید: آب می خواهی؟ گفت: نه!
معشوق سوال کرد: پس چه می خواهی؟ جواب داد: من تو را می خواهم!
باید صاحبخانه را دوست داشت نه آش و پلوی او را
فقط باید خدا را بخواهید و هرکاری می کنید فقط برای او انجام دهید. عاشق خود او باشید

و حتی برای ثواب هم او را عبادت نکنید.


“شیخ رجبعلی خیاط”

.


  
  

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه سال 2007 مردی در متروی واشنگتن در حال نواختن ویولن بود. او در مدت 45دقیقه شش قطعه از باخ را نواخت. در این مدت تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند که بیشتر آنها در حال رفتن به سر کارشان بودند.
کمی به عکس العملهای آنها دقت کنید:
یک مرد میانسال متوجه نواخته شدن موسیقی شد و سرعت حرکتش را کم کرد. چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
چند دقیقه بعد ویولنیست اولین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و کمی به او گوش داد بعد به ساعتش نگاه کرد و رفت.
پسر بچه سه‌ساله‌ای ایستاد ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد؛ پسربچه در حالی که دور می‌شد به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می دید. چند بچه دیگر هم رفتار مشابهی کردند اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور میکردند که نایستند و سریع با آنها بروند.

بعد از 45دقیقه که نوازنده بدون ‌توقف می‌نواخت تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادند و در مجموع 32دلار هم برای ویلنیست جمع شد.
مرد نواختن موسیقی را قطع کرد اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد و هیچکس این نوازنده را نشناخت و متوجه نشد که او جاشوآ بل یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا است.
او آنروز در آن ایستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را با ویولنش که 3?5 میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود اما هیچکس متوجه نشد، تنها دو روز قبل همین هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون امریکا کنسترتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش 100 دلار بود.
این یک داستان واقعی است. واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود در یک محیط معمولی و در یک زمان نامناسب، آیا ما متوجه زیبایی می‌شویم؟ آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟ آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرایط غیرمنتظره کشف کنیم؟
نتیجه:
وقتی ما متوجه نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی از بهترین سازهای دنیا نمی شویم پس حتما چیزهای خوب و زیبای دیگری هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنها غفلت می‌کنیم.


  
  

معلم مدرسه‌ای با اینکه ز?با و اخ?ق خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. دانش آموزانش کنجکاو شدند و از او پرس?دند: چرا با ا?نکه دارا? چن?ن جمال و اخ?ق? خوبی هست? هنوز ازدواج نکردها?؟


معلم گفت: ?ک زن? بود که دارا? پنج دختر بود. شوهرش آن زن را تهد?د کرده بود اگر یک بار د?گر دختر به دنیا بیاورد آن را سر راه خواهد گذاشت ?ا به هر نحو? شده آن را ب?رون م?اندازد. خواست خداوند بود که بار د?گر آن زن دختر? به دنیا آورد. پدرش آن دختر را گرفت و هر شب کنار میدان شهر رها می‌کرد. صبح که می‌آمد م?د?د که کس? طفل را نبرده است. تا هفت روز ا?ن کار ادامه داشت و مادرش هر شب برای آن طفل دعا می‌کرد و او را به خدا می‌سپرد. خ?صه آن مرد خسته شد و کودکش را به خانه بازگرداند. مادرش خ?ل? خوشحال شد تا ا?نکه بار د?گر باردار شد و ا?ن بار خ?ل? نگران ا?ن بود که مبادا باز هم دختر به دنیا بیآورد اما خواست خداوند بر ا?ن بود که پسر باشد ول? با تولد پسر، دختر بزرگشان فوت کرد. بار د?گر حامله شد و پسر? به دنیا آورد اما دختر دومشان فوت کرد. تا ا?نکه پنج بار پسر به دنیا آورد اما پنج دخترشان همه فوت کردند اما فقط تنها دخترشان که پدر می‌خواست از شرش خ?ص شود برا?شان ماند. مادر فوت کرد و دختر و پسرها همه بزرگ شدند.

خانم معلم به دانشآموزانش گفت: می‌دانید آن دختر? که پدرش ‌می‌خواست از شرش خ?ص شود چه کسی بود؟

 آن دختر منم و من بد?ن خاطر تا حا? ازدواج نکردهام چون پدرم خ?ل? پ?ر است و کس? ن?ست که او را تر و خشک و نگهدار? کند. من برا?ش خدمت می‌کنم. آن پنج پسر ?عن? برادرانم فقط گاهگاه? خبرش را می‌گیرند. پدرم هم?شه گر?ه می‌کند و پش?مان از کار? که در کوچک? با من کرده.


  
  
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >