دست هایم را گره زدی و در قفس را بستی ..
ترسیدی به پرواز فکر کنم و از دستت بروم
من تا به آنوقت به پرواز فکر نکرده بودم
همین که در را قفل کردی تنم لرزید
گفتم ازچه میترسد ...
آنقدر اندیشه ی ترس تو مرا در خود فرو برد
تا علتش را یافتم , پرواز...
همان پروازی که واهمه داشتی مرا از دستت برهاند
و من با اینکه دست های مهربانت که برایم دانه میچیدرا
دوست داشتم
غرق در رویای پروازت شدم
ـ باید رهایش کنم باید این میله های این سلول خاکستری را بشکنم
دیر آمدی جانم بالهایم گرم احساس پرواز است
گرم آغوش آسمان
آمدی که چه
مدتهاست دستان مهربانت مرا به تمام دانه های دنیا بدبین کرده
دیر آمدی جان دلم
ولی خوش آمدی
صیاد شکارنواز من با همه ی شکارهایت اینچنین گرم و با محبتی
یا تنها مرا نمک گیر خودت کردی
بگو با من چرا ان روزها خیال رفتنم دلت را لرزانده
میمانم,میمانم,میمانم
ولی بیا,ترس را از عمق دلت بشور,بیا و پاهایم را به رفتن عادت نده
بگذار معشوقه ی باوفای قصه هایت شوم
بگذار انتظار برای من توام با امید باشد
بیا,بگذار آمدنت سرآمد انتظار من باشد
اگرنمی آیی,گلایه نکن,باور کن که رفتنم تاوان نیامدن و دیرآمدن توست
که روی پلکهایم سنگینی میکند
نزدیک شو به سرنوشت من,پیش بیا,تا بگویم چندتا دوستت دارم
دوستت دارم های من تا ندارد,قدر یک دنیا دوستت دارم