از دست گریه های خودم خسته می شوم
از دست تو که با نَوَسانم نساختی
از زندگی که زندگیم را به باد داد
از اینکه بعدِ من تو خودت را نباختی
من از خودم که خسته نشد از تو خسته ام
از این غرورِ بین دوتامان همیشه سَد
از اینکه خواستم که تو باشی ولی نشد
از این همه دعا که به جایی نمیرسد
من از سوال ساده ی "خوبی" کلافه ام
خستم ازین جواب دروغی که "بهترم"
می ترسم از کسی که بفهمد هنوز هم...
با گریه های نیمه شب از خواب می پَرم
| اهورا فروزان |
یه بار نشست روبروم، چایی نباتشو هم زد و گفت "میترسم یه روز اذیتت کنم"
گفتم "خب نکن!"
گفت "عمدی که نه! ولی میترسم اذیت شی"
گفتم "نترس! از چی باید اذیت شم؟!"
دوباره چاییشو هم زد، هم زد، هم زد...
دیدم حرف نمیزنه، گفتم "نباتت آب شد، چاییتو بخور"
گفت "تو نمیترسی یهو برم؟؟"
گفتم "نه! بخوای بری میری دیگه! واسه چی بترسم؟!"
گفت "ولی من میترسم! میترسم خسته شی بری و بازم دوست داشته باشم..."
فقط نگاش کردم
بغض کرده بود
دیگه حرفی نزد، فقط چاییشو خورد و رفت...
حس کردم سردمه...
خودمو بغل کردم
رفتنش ترسناک بود
نبودنش ترسناک تر...
به خودم گفتم "تو از چی میترسی؟؟"
بعد زل زدم به صندلی خالیت
زل زدم به نداشتنت
گفتم "من فقط میترسم، یک روز از خواب بیدار شم و ببینم دیگه دوستت ندارم..."
| اهورا فروزان |
خورشید
زنی است با پیراهن طلایی!
هر روز
میز صبحانه را می چیند
از پرده ها عبور میکند
و با نوازش گونه هایت
تو را به زندگی برمیگرداند...
جنگل
زنی است با موهای سبز!
باد که می وزد، دست های تو را به یاد می آورد
و هربار بغض میکند
گنجشک ها از میان گیسوانش
کوچ میکنند
دریا
زنی است با گوش واره های صدفی!
که وقتی ترکش کردی
خودش را درون گریه هایش غرق کرد
زمین
زنی ست با رد پاهای بسیار روی تنش
که گوشه ای از خیابان نشسته است
زیر باران
که دامنش را باز کرده
تا به انسانیت امان بدهد...
خورشید زنی است
که وقتی دوستش نداشتی
فکر کرد چاقو به جز تکه کردن گوشت
چه کار دیگری بلد است؟!
بعد پاشید روی آسمان
چکید روی کوه
چکید روی تنهایی اش
و غروب کرد...
همه ی این زن ها منم
که پاییز را به گردنم انداخته ام
و حیات از پیرهنم کوچ کرده است...
همه ی این زن ها منم
و فکر میکنم
اگر کسی گریه هایم را نبید خوش بخت ترم
خدا مرد است
که زن هارا دوست دارد
که مرا دوست دارد
خدا باید مرد باشد...
که همیشه برای پاک کردن اشک هایم
دیر می رسد...
| اهورا فروزان |
کافه ی هفت راس ساعت هفت
روبه رویم نشسته ای بی حرف
پشت شیشه هوای تابستان
روی مویت نشسته کوهی برف
کافه ی هفت... راس ساعت تو
رو به رویم نشسته ای دلتنگ
مثل موسیقی است چشمانت
نت به نت گریه های دولاچنگ...
کافه ی هفت... راس تنهایی
راس میزی که گم شدی پشتش
فکر کردم که جا به جا شده است
حلقه ام در کدام انگشتش...
استکانت پر است از چایی
میخورد گرگ گریه جانت را.
نصفه سیگار نیمه آشوبم...
هم بزن بغض استکانت را
حرف رفتن نبود، میدانم
هفت ماه است از تو بی خبرم
کافه ی هفت سرپناه من است
شاید از غصه جان به در ببرم...
من، دوتا صندلی... دوتا چایی
کافه ی هفت... راس ساعت هفت
رو به رویم کسی نمیشیند.....
نیست...
یعنی رفت...
یعنی رفت..
| اهورا فروزان |
دل تنگم!
_باید تورا به یاد بیاورم
به من فکر کن!
به نیمه شبی که تورا ندارم!
از آدم ها بیشتر از تنهایی میترسم،
و فکر میکنم مرگ، با من چه نسبتی دارد؟!
_باید تورا به یاد بیاورم
زمستان های بی برف بی رحم ترند...
مثل زنان بی عشق...
مثل من...
که نامت را هم فراموش کرده ام
اما هنوز دوستت دارم...
| اهورا فروزان |