ساده دلانه فکر میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
جا خواهم گذاشت ...
در چمدانی که باز کردم تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطر تو را با خود داشت
و تمام روزنامه های جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم
تو مالک آن شدی
پس کی ؟
بگو کی از حضور تو رها میشوم
مسافر همیشه همسفر من ...؟؟
نزار قبانی
چترت را کنار ایستگاهی
در مه فراموش کن
خیس و خسته به خانه بیا
نمیخواهم شاعر باشی
باران باش ...
همین برای هفت پشت
روییدن گل کافیست
سید علی صالحی
..............................................
بیدار شو
پاییز را در من نفس بکش
... و طولانی
نفست را در نفسم گره بزن
تا فنجان های قهوه یخ کنند
فرصتی است ...
که ما در آغوش هم
" دم " بکشیم
غلامرضا احمدی
.....................................
پاییز باشد و کسی نباشد
پا به پای دلت دیوانگی کند
و شانه به شانه ی بغضت ببارد
دست به دستت پس کوچه های خیالت را قدم بزند
پاییز باشد و
کسی نباشد
تو را به موسیقی باد و باران
به آواز و رقص برگها دعوت کند
مقابلت بنشیند
برایت قهوه بریزد ..
فال حافظ بگیرد ..
و به فالت از ته دل بخندد
...
پاییز است
جاااان دلم
فکری برای آمدنت نمیکنی ؟؟؟
لیلا مقربی
..............................................
ای ظریف ترین درد ..
که بر سمت چپ سینه ام نشسته ای
این چنین بی تفاوت نباش
چیزی که اینجا میسوزد
فانون نیست
دل من است ...
................................................
عشق ورزیدن حکمت است و نفرت حماقت
در این دنیا که هر روز بیشتر از هم دور میشویم
باید یاد بگیریم تحمل را
باید یاد بگیریم که با این واقعیت کنار بیاییم
آدمهایی هم هستند که حرفهایی میزنند که ما
دوست نداریم
قرار نیست همه ما را دوست داشته باشند
برترراند راسل
...........................................
برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو میگویند
میخواهم بدانم
دیگران که دچار تو میشوند
تا کجای شعر پیش میروند
تا کجای عشق
تا کجای جاده ای که من
در انتهای آن ایستاده ام
افشین یداللهی
........................................
در سفر نوروزی امسالم با بچه ها به اصفهان ..
که واقعا نصف جهان برایش کم اسمی است بعد از دیدن سی و سه پل و پل خواجو ، منارجنبان و چهل ستون و و نقش جهان فوق العاده اش با مسجد شیخ لطف اله عالیش .
در سرچ نقاط دیدنی اصفهان کلیسای وانگ هم بود که روز آخری سری به آنجا زدیم ..
هوای مه الود غروب از کوچه باریک و سنگ فرشی که نمادی از کشورهای غربی را تداعی میکرد با نم نم بارانی که ریز میبارید ، دو طرف کوچه منتهی به کلیسا ، کافی شاپ های کوچک و دنج و اکثرا با درهای چوبی قهوه ای و جای گلدانهایی طبقه ای باگلهای شمعدانی از هر رنگی که فکرش را بکنی چنان زیبایی
به این راسته داده بود که باور کردنی نبود گاهی فکر میکردی این نقطه ای از ایران نیست .. از شیشه یکی از کافه ها به داخل آن نگاهی انداختم درست کنار پنچره یک میز مربع کوچک چوبی قهوه ای با دو صندلی مقابل هم و شمعی که داخل یک جا شمعی زیبا میسوخت و دختر و پسری که مقابل هم نشسته بودند
و قهوه میخوردند فضای سحر انگیزی به کافه داده بود ...
قهوه هایی که به قیمت دلار محاسبه شده بودند ... یک قهوه در فنجون کوچک سه دلار
دکانهای فرش فروشی دست بافت با فرشهای نفیس بسیار زیبا که دلم را میلرزاند فرشهایی که قیمت
چند صد میلیونی خورده بودند با خودم فکر میکردم یعنی اگه کسی اینو بخره دلش میاد پاشو رو این همه
هنر و عشق و زیبایی بزاره ... همه فروشنده ها ارمنی و مسیحی بودند ..با قیافه های جدی و بسیار
نظیف و پاکیزه و نگاه ساده و بی ریا ... واکثرا مردهایی با موهایی بسیار بلند که از پشت بسته شده بود محو تماشای گذر شده بودم که به میدانک کوچکی در انتهای بازار دو طرفه رسیدیم که سه جوان مو بلند در کنار حوض آبی که فواره کوچکی داشت موسیقی زنده اجرا میکردند دو گیتار و یک نفر که بر روی سازی که نمیدانم اسمش چیست نشسته بود و ضرب میزد و یکیشان با صدای خوش به زبان گویا ارمنی میخواند آهنگی که با اینکه مفهومش را نمیفهمیدم ولی بی نهایت به دلم نشست .. اکثر فروشنده ها در این میدانک که صنایع دستی و زیور آلات میفروختند خانم بودند براستی گویا به کشور دیگری رفته باشی ...داخل کلیسا که شدیم ... حیاط محشرش ..
با سالن بزرگی که مجسمه حضرت مریم با مسیح در آغوش قلبم را تکان داد .. بر خلاف تصورم از کلیسا
هیچ نیمکتی در آن نبود و سالن خالی بود شاید به خاطر بازدید کننده ها ...
همه سالن از سر تا پا پوشیده از نقاشی های زیبای رنگ روغن (شاید ) از تولد مسیح تا پیامبریش ... که با نور فلش قرمز راهنمابر روی هر نقاشی و توضیحات کاملی که در مورد زمان و مکان و قصه هر نقاشی میداد بسیار جالب و سحر انگیز بود برایم ...
طبقه دوم موزه ای کتابهای خطی انجیل .. و مجسمه های زیبا ..
و صف درازی که تشکیل شده بود برای دیدن تار مویی که زیر میکروسکوپ گذاشته بودند برای خواندن
شعری که روی آن نوشته شده بود .. که صف آنقدر طولانی و ما آنقدر خسته بودیم که وقت نشد آنرا
هم ببینیم .. ولی هرچه که بود ...
کلیسای وانگ اصفهان واقعا جای دیدنی و پر از خاطره ای برایم شد ..
توصیه میکنم هر کس که میره اصفهان حتما سری به اونجا بزنه ..حتما ...
لی لی یاسمنی