گنجشک ترین آدم او من شده بودم
او دغدغه اش بود مرا باز بگیرد
حرصش که درآمد بدنم خون به جگر شد
من سیب شدم بلکه مرا گاز بگیرد
می آمد و میدید مرا مثلِ دو تا دوست
من را به دلش یکسره نزدیک نمیکرد
در جوخه یِ اعدامِ من بی همه چیزش
می آمد و پا میشد و شلیک نمیکرد
دیوونتم با اینکه فهمیدم یه عمره
این رابطه از سمتِ تو عاشق نداره
انقد نگو احساست از دیوونگیته
احساس اسمش روشه چون منطق نداره
من آرزویی غیرِ احساست ندارم
از بس که رویامو بهت نزدیک کردم
یک بار که دنبالِ ردت رفته بودم
من به خودم از پشتِ سر شلیک کردم
........................................
آهنگ محشر شلیک روزبه بمانی عزیز
من یکی را از خودم دیوانه تر می خواستم
سر نمی پیچید اگر یک روز سر می خواستم
اهل عشق و عاشقی اهل تمنّا اهل درد
این چنین دیوانه ای را همسفر می خواستم
می نشستم روبه رویش، روبه رویم می نشست
لحظه های عاشقی از او نظر می خواستم
او قدح در دست و من جامِ تمنّایم به کف
هرچه او می داد من هم بیشتر می خواستم
من کجا در می زدن سودای خیامی کجا
من پیِ جامی دگر جامی دگر می خواستم
هر زمان هرجا که می افتادم از مستی به خاک
تکیه می کردم به مِی از خاک بر می خاستم
بارها فرموده: روزی خواستی از من بخواه
من تو را می خواستم روزی اگر می خواستم
گوشه ای دنج و تو و یک جام مِی قدری گناه
از خدا چیز زیادی را مگر می خواستم؟
محمد سلمانی
کدام عشق تو را زیر پر گرفته مگر؟
که دست می کشی از من، کدام عشق مگر-
-تو را به قدر من از شعر می کند لبریز؟
و بیت هاش به اسم تو می شود منجر
کدام بیت؟ چه حرفی تو را مردد کرد؟
کدام شاید و اما؟ کدام گرچه، اگر؟
تو کی به شاعر خود سر سپردی و هرگز
به هیچ مرد غریبه، به هیچ مرد دگر؟
و من که گیسوی تو بیت های خیسم بود
و هرچه بود برای تو بود... در آخر
تپانچه روی سرم شعر مرگ زمزمه کرد
و آرزوی تو گورم شد و نشستم بر-
-سر مزار خودم تا به خاک بسپارم
هر آنچه مانده از این آتش تو، خاکستر
محمدرضا حاج رستم بیگلو
دو هواییم؛ دمی صاف و دمی بارانی
ما همانیم، همانی که خودت می دانی
پیش بینی شدنِ حال من و تو سخت است
دو هواییم... ولی بیشترش توفانی
آخرین مقصد تو شانه ی من بود؛ نبود؟
گریه کن هرچه دلت خواست، ولی پنهانی
شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجره ی در شُرُف ویرانی
باز باید بکشی عکس پریشانِ مرا
گوشه ی قابِ همان روسریِ لبنانی
آب با خود همه ی دهکده را خواهد برد
اگر این رود، زمانی بشود طغیانی
حسنا محمدزاده
تنها منم که می دانم
چرا اغلب اوقات ساکتی
به اولین صبح
پس از پایان جنگ می مانی
آرامی و ساکت
اما
غمگین
به اولین صبحانه
در اولین روز صلح شبیهی
شیرینی و دلچسب
اما
تنها با گریه می توان به تو دست زد
حسن آذری