سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، پرده ای جلوگیر از آفت هاست . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :391
بازدید دیروز :122
کل بازدید :824650
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/8/26
9:11 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

وقتی به هر دلیلی تکه ای از وجودمان شکسته  و ضعیف شده نخواهیم که روی آن تکه فشار بیاوریم تا بایستیم و تظاهر به سلامت کنیم ...

آیا راه رفتن روی پای شکسته حماقت و لجبازی نیست ؟؟؟ نوعی خشونت و جنگ  علیه خود ... نهایت بیرحمی ...

این مثال کاری است که ما با خودمان و بدنمان به هنگام ناراحتی و دل شکستگی و اندوه میکنیم

شکستگی را قبول کنیم ..

خمودگی را اندوه را قبول کنیم ..

 و بگذاریم تا سوگ روالش را طی کند ...

دوست داشتن خود به آغوش کشیدن همان تکه ی شکسته شده و  ضعیف است ..

همان قسمتی که نیاز دارد گریه کند ، درک شود ، شنیده شود ...

قسمتی که نیاز دارد ترمیم شود .. گرم شود .. استراحت کند و قوی شود ..

روی پای شکسته نمیشود ایستاد ..

و من اینرا فهمیده ام که ایستادن  در مقابل غم و اندوه فقط آن را قوی و بیشتر میکند

در فضای عشق به  خویشتن آن قسمت ضعیف دوباره رشد میکند و قوی میشود ...

خودت را با تمام وجود به آغوش بکش .. خودت را درک کن.. و دائم بگو من سزاوار آرامشم ...

اگر خودت را نشناسی شروع میکنی به جستجوی خود در دیگران ..

خودت را در نگاه دیگران در رفتار آنها و در تاییدشان جستجوی میکنی

به تدریج قدرتت  را از دست میدهی و شادیت به آنچه دیگران انجام میدهند گره میخورد ...

پس شروع میکنی به پر کردن خلاهایت با وابستگی های عاطفی ..

و اینجاست که گیر میکنی ..و آسیب میبینی .. اینرا باید بفهمی که تنها کسی که تو نیاز داری .. خودت هستی  .. خوده خودت ..

وقتی به درون خودت میروی و خودت را آنگونه که هستی میپذیری و ازخودت آگاه میشوی و به تمامیت وجودت احترام میگذاری ..

واقعیت و موقعیت فعلی زندگیت را می پذیری...

میفهمی که نمیتوان هیچ کس را وادارکرد  که مانند تو فکر کند ..که به زندگی از دریچه نگاه تو بنگرد ..

وقتی که هیچ تمنایی نباشد برای دیده شدن ،

هیچ خواهشی برای  تایید شدن ،  هیچ نیازی برای پذیرفته شدن ،و دوست داشته شدن

آنگاه تو در جانت آرام گرفته ای ..

یک طمانینه و سکون و سکوت عالی در درون خودت با خودت ...

و این رهایی .. این رهایی ... به معنای واقعی کلمه رهایی مفهوم واقعی زندگی است ..

و آنگاه است که نور و روشنایی و مسیر های عالی در زندگیت پدیدار میشود ...

و اینجاست که شعر مولانا باز در روح و جانت را جلا میدهد

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ در هیچ مپیچ  .....

..................................................................................................................

غ .ن : ما دو نوع رنج داریم .. رنج ودرد سخته شیرین  ... و رنج و درد  سخته  تلخ ... خدارو شکر فعلن دچار رنج  شیرینم ... دردی که هست همیشه بوده

ولی باهاش کنار اومدم .. پذیرفتمش ... با هم دوست شدیم و همدیگه رو تحمل میکنیم .. اگه من انگولکش نکنم کاری  بهم نداره ...و  این شیرینش میکنه ...

 



 


  
  

این روزهای سخت ، این روزهای نفس گیر به معنای واقعی سخت که گاهی از حضور بهار متعجب میشوم گاهی که ناخودآگاه در ازدحام

افکار پریشانی که دچارم چشمم به یک  درخت کوچک شکوفه زده ای میفتد  ، یا اول صبح به هنگام بیرون آمدن از بیت الاحزان صدای

کنجشکگان کوجک را میشنوم ..  یا رگبار تند باران برای لحظه ای صورتم را خیس میکند .. و یا نسیم  ملایمی چون دستان زرنگار خدا گاه به گاهی

گونه ام  را نوازش میکند به یکباره  یادم میاید که دوباره بهار شده ... دوباره درختها شکوفه کرده اند ... دوباره نسیم میوزد .. زمستان سخت و

تلخ گذشته با آن یخبندانهای سردش رفته .. . . و خداوند دوباره فرصتی به من داده که ناظر دوباره بهار باشکوهش باشم ..

مه غلیظی از اندوه سرد دور قلبم را احاطه کرده ... ولی من هنوز گاهی بهار را حس میکنم پس هنوز زنده ام .. هنوز نفس میکشم ..

می بینم  ، میشنوم این همه طراوت و پاکی و سرور و سرمستی طبیعت را ..  هر چند که محزون و بی رمقم ..

به زبان آذری سه ماه ابتدایی سال را بهار را فصل آغلار گولر مینامند .. چه وجه تسمیه جالب و عالیه .. واقعا تو یه روز میتونی هر چهار فصل و تجربه کنی

گاهی انقدر سرد که دندونات بهم بخوره .. گاهی انقدر گرم که نتونی لباس و تحمل کنی .گاهی انقدر آفتابی  که دلت روشن بشه و گاهی انقدر عبوس و ابری و مه گرفته ... که قلبت تو سینه ت فشرده بشه ...

به معنای واقعی کلمه آغلار گولر یعنی گریان و خندان ...

واقعا فصل زیبای بهار رستاخیز واقعی زمین است که بعد از آنهمه سرماو یخبندان باز شدن این شکوفه های ناز در باور کوچک انسان  نمیگنجد ..

خدایا این روزهای غم افزا که در محاصره غم و اندوه ودردم .. این روزهای مه آلود ،  همه قلب و روح و جسمم را به دامان متبرک تو میگذارم

تا شاخه های خشکیده و چروک و بی رمق روح و جانم را با شکوفه های مهر و یاد خودت زنده کنی .. تا دوباره جانی دوباره بگیرم .. تا دوباره بهار شوم ..

چون بهار  وجود  سرد  و یخبندان قلب و روحم را  دوباره زیبا و معطر کنی خدایا ..

ادرکنی مهربانترینم ...ادرکنی ...

 

..................................................................................

 


  
  

وقتی آدمای اشتباه زندگیتو حذف میکنی تازه میفهمی چقد کافی ای ..

چقد با خودت آرامش داری .. چقد خودتو دوست داری و چقد از سر همشون زیاد بودی ..

تازه میفهمی هیچ وقت هیچ چیزی به هیچ کس بدهکار نبودی و نیستی ..

آدمهایی که در زندگی به کارت نمیان رو حذف کن   این به معنی سوء استفاده از بقیه نیست بلکه به معنی ارزش قائل شدن برای زندگی خودته ..

تا وقتی  که یاد نگیری برای زندگیت ارزش قائل بشی هر کسی به خودش اجازه میده وارد زندگیت بشه و تاثیر خودش و بزاره و بره ...

برای داشتن زندگی بهتر باید برخی از آدمها رو از زندگیمون کنار بزاریم ... آدمهایی که لیاقت ندارن .. آدمهای منفی گرا .. آدمهای مخرب..

آدمهایی  که آرامشتو میگیرن و همیشه طلبکارن ...

تنها که میشی .. اولین بار کم میاری گریه میکنی ..  دومین  بار به  خدا میگی .. سومین بار میریزی تو خودت ...چهار مین بار بی احساس میشی ..

و آخرش دیگه هیچی برات مهم نیست .. نه اومدن آدما نه رفتنشون ..

مرسی از همه کسانی که قدرم رو ندونستن .. چون بهم یاد دادن بیشتر خودمو دوست داشته باشم ..

مرسی از همه کسایی که جواب  خوبیمو با خوبی ندادن ..

چون منو آگاه کردن به هر کس به اندازه لیاقت و ظرفیتش محبت کنم..

مرسی از کسایی که منو جدی نگرفتن و همراهم نبودن چون باعث شدن روی پای خودم بایستم و فقط به خودم تکیه کنم ..

به گذشته که نگاه میکنم از هیچکدومشون گله و دلخوری ندارم ..چون باعث شدن قوی تر بشم ...

و خودمو بیشتر از قبل دوست داشته باشم ... و اینو بدونم که من مسئول آرامش و رفع مشکلات هیچ کس نیستم ...

و این آرامشی که دارم محصول همین بلوغ فکریه که بابتش خیلی تنهایی و درد و رنج کشیدم ...

البته داشتن این آرامش به معنی خوب بودن نیست چون آدم میتونه آروم باشه ولی حالش بد باشه ...

و بر عکس آدم میتونه آروم باشه حالشم خوب باشه ..اینم نسبیه ...بالا پایین داره ..اصلن مگه میشه آدم همیشه حالش خوب باشه ؟؟؟

روزایی که " نه " گفتن کلمه ممنوعه زندگی و روحم بود و جرات گفتنشو به اطرافیانم نداشتم و بابتش خیلی هزینه دادم ...

همانقدر که" نه " گفتن رو تمرین کردم گوشهایم را به " نه " شنیدن عادت دادم .. و یاد گرفتم  لزوما کسی که به خواسته من "نه " میگه دشمن من نیست و کسی که به خواهش من "بله " میگه  لزما دوستم نیست ..


این " نه " مظلوم  باید از بدنامی و خاموشی در بیاد و به زبون بیاد .. گاهی باید برای آرامش روح و روانمون نه رو یاد بگیریم ...

تو ی کتاب یادداشت های یه دوویونه خوندم :

" نه  " درحقیقت موجود خوب و سربه زیریه که پشت " بله " های ساختگی ما پنها ن شده که از ما یه موجود نقاب دار و بیمار ساخته که یه گردان عصبانی از " نه " های سرکوب شده  روانمون و اشغال کرده

دیگه یاد گرفتم آرام و متین توی چشم های طرف مقابل نگاه کنم بگم  " نه "

نمیرم ، نمیخوام ، نمیکنم ، نمیخورم ، نمیام ..حتی اگر آن چشمها ، چشمهای عزیزترین کسم باشه ..

 واینکه " نه " گفتن موهبت بزرگی ست که یاد گرفتنش جهانت را  امن تر و روانت را آسوده تر میکنه ...

بازم میگم ایکاش ایکاش این درسا رو تو مدرسه و دانشگاه بهمون یاد میدادن . ایکاش حداقل یه ترم واحد" نه "  گفتن و پاس میکردیم .. ایکاش چند ترم واحد چگونه " ارزش خود را بدانیم " پاس میکردیم

 ایکاش به جای تمامی آن فرمولهای الکی و ساختگی که هیچ کدوم به کار زندگیمون نیومد درس زندگی بهمون یاد میدادن . .. تا منه نوعی این حرفها رو  با آزمون وخطا و هزینه دادن یاد نگیرم ..

و اینکه من با افتادن و سینه خیز زندگی کردن برای نیازهای اولیه هر انسانی از خوراک و  پوشاک و مسکن جنگیدم بی پشتوانه و بی یار و یاور ..

ولی  الان دیگه اطرافیان نزدیکم میدونن حتی بچه ها م .. که خودم و از همه بیشتر دوست دارم .. و اینکه  با رفتار و گفتارشون منو تو موقعیتی قرار ندن که مجبور بشم بهشون ثابت کنم  همونقدر که

میتونم منعطف باشم و  دوستشون داشته باشم و برام مهم باشن .. به همون  اندازه میتونم نسبت بهشون سرد باشم جوری که انگار اصلن وجود ندارن ...

 و این یعنی آرامش .. و این آرامش یعنی  قدرت ..

از یه جایی به بعد صبر آدم تموم میشه ...دیگه نه میخوادکسی و دوست داشته باسه نه کسی دوستش داشته باشه.. نه میخواد به کسی تکیه کنه نه تکیه گاه کسی باشه اصلن یه روزی

میاد آدم پا میشه خودشو میتکونه میگه گور پدر گذشته  و آینده .. همین حالا رو عشقه .. میخوام همین امروز اون طوری که خودم میخوام زندگی کنم .. نیاز به تایید هیشکی م ندارم و دیگه

برام مهم نیست کی چی پشت سرم یا روبروم میگه ..

گور پدر همشون ... مگه چقد از عمرم مونده تلفه نظرات این و اون کنم ..غصه شونو بخورم ... تو مشکلاتشون خودمو ذوب کنم ...تو زندگی بقیه زندگی کنم  و خودمو به فنا بدم .. بسمه دیگه

....آدما باید آخیش همدیگه باشن طوری که وقتی کنارشونی اصله خودت باشی .. و وقتی به چشماشون نگاه میکنی یه آخیش اساسی  از قلب و روحت بیارد رو لبات ... شکر بگی برای

بودنشون تو زندگیت ...

اگه دارین همچین کسی رو تو زندگیتون بهتون تبریک میگم قدرشو بدونین از دستش ندین اگر نه ...

مهم نیست بیخیال ..خدا بزرگتر از همه نداشته های ماست ...

 

لی لی

 

 

 


  
  

اون روزا یادم نمیره روزایی که دو تا اتاق کلنگی فکسنتی اجاره کرده بودم که سقف یکیش طبله کرده بود و شکم داده بود و صاحبخونه تاکید کرده بود که اونجا نخوابیم چون ممکنه بریزه سرمون یه آشپز خونه دو در یک و گوشه ش یه دستشویی نکبت و کنار دره دسشتویی یه سینگ کوچیک چدنی لعابی سفید مثلن ظرفشویی که فاضلابش با یه لوله پولیکا از دیوار کنار دستشویی میریخت تو کاسه توالت ... این بود وضع زندگیمون و تو غرق در مواد و من غرق کار 10 ساعته روزانه .. ماه رمضون که میشه یاد اون روزایی میفتم که روزه بودم و شبایی که با اذان مغرب بدو بدو میومدم خونه اگه نون تازه پیدا میکردم میرسیدم خونه که " و "  چایی دم کرده بود و سفره انداخته بود و منتظرم بودم تا با هم افطار کنیم همش 9 سالش بود .. و بعداز یه افطار ساده با چایی شیرین دوباره  میرفتم سره کار تا یازده شب ...خدایا یادته حتما یادته ..

اون روزیکه اومدم خونه ... در دو لنگه چوبی و که وا کردم دیدم دمر افتادی رو زمین بوی سوختگی شدیدی میومد کتری روی گاز آبش تموم شده بود و انقدر سوخته بود یه کوره آتیش شده بود بچه ها خونه مامان بودن و تو از فرصت استفاده کرده بودی و انقد زده بودی که بیهوش افتاده بودی ... چه روزای تلخی بود هر چی به صورتت زدم صدات کردم بیدار نشدی ...کشون کشون بردمت تو اتاق همون اتاقی که سقفش طبله کرده بود به امید اینکه سقفش بریزه و بمیری راحت شم از این همه نکبت .. گریون از خونه زدم بیرون .. سرگردون تو خیابونا با گریه میرفتم مثل یک مجسمه یاس و ناامیدی  شکست تو این شهر راه میرفتم و میگفتم دیگه باید تمومش کنم .. یازده بار بستری تو بیمارستان تو خونه با هزار مصیبت با نداری اونموقع ها که کمپ نبود .. چقد باید مواظب تو باشم .. چقد.. خسته بودم عاصی بودم فکر نون بچه ها مو میکردم فکر اجاره خونه یا فکر جور کردن عرق برات تا شاید دست از مواد بکشی ...اون روزیکه جلوی بنگاه پسر صاحبخونه رفتم پیچیده در چادر مشکی در حالیکه از خجالت پشتم تیر میکشید و عرق شرم سراریز بود رفتم و پول دادم برات عرق بگیره تا شاید ... دیگه طرف مواد لعنتی نری چقد خام بودم چقدر احمق  بودم که فک میکردم بالاخره دیو اعتیاد و شکست میدم.. روزای اول ترکت تا صبح پا به پات بیدار میموندم تو هذیان میگفتی ..خودتو به ودر ودیوار میزدی .. رو زمین دنبال سوزن میگشتی و هی میگفتی میره تو پامون و من گریه میکردم  والتماست میکردم که دووم بیاری ... شبایی که میگفتی نمیتونم نفسم تنگه بریم بیرون نفس بکشم و ما سه نصفه شب در حالیکه بچه ها خواب بودن پاورچین از پله ها میومدیم پایین تا صاحبخونه بیدارنشه و سرگردان خیابونای خلوت میشدیم چند بار گشت جلومونو گرفت و گفتم مریضه نمیتونه تو خونه بمونه ...

یه روز که سرزده اومدم خونه .. دیدم داری تو سینگ ظرفشویی ادرار میکنی .. به خدا قسم انگار یه چاقو رفت تو پهلوم .. داد زدم گریه کردم .. و تو برای اولین بار دست روم بلند کردی و کتکم  زدی ... نمیدونم چند بار اینکار رو کرده بودی ..نمیدونم .. من چه باید میکردم .. بچه هام مریض میشدن ... کثافت ...

دیگه فهمیدم کارت از ترک و این حرفا گذشته ....

دیگه دوستت  نداشتم ده سال گذشته بود از زندگی بی سرانجاممون .. ده سالی که به مثابه ده قرن گذشته بود برام .. ده سال اجاره نشینی که حتی یکماهش و تو نداده بودی .. خسته از فقر و نداری و اعتیادت خسته از بی مسئولیتی و بی عاری تو و بی پشتوانگی خودم .. زندگی نمیکردم سینه خیز تو

منجلاب اعتیاد تو با دو طفل معصوم دست و پا میزدم .. هنوز سی سالم نشده بود میگن دهه بیست تا سی بهترین و شورانگیزترین فصل زندگی هر شخصیه ولی من ... ولی من ..آواره و سرگردان یه لقمه نان .. یک سرپناه بودم ... و تویی که بویی از انسانیت ازمسئولیت نبرده بودی ..

چاره ای نبود .. فقط باید مثل یک دمل چرکین  تو رو از زندگیم جراحی میکردم و برمیداشتم .. طلاق ... تنها واژه ای که اون روزا میتونست منو تسکین میده

تا لااقل دیگه نبینمت ... یک بیزاری مطلق ... به نظرم وقتی به جایی میرسی که آرزوی مرگ کسی و داری باید اون زندگی تموم بشه .. باید ...

حق من این زندگی نبود ..حق بچه های من این مردگی  نبود ... باید بلند میشدم ...

درخواست طلاق دادم .. به هیچ ابلاغیه ا ی جواب ندادی و نیومدی به دادگاه .. قاضی گفت تنها راهش اینه که بره زندان و تو ابلاغیه بره اونجاو بیارنش

دادگاه و خلاص بشی ..

روز موعود رسید .. دقیقا روز 10  اسفند نم نمکی برف میومد و سوز اسفند تا مغز استخوون رسوخ میکرد .. ساعت 10 وقت دادگاه داشتیم و تو رو از زندان

آوردن .. جلوی دادگاه فضای سبز اونجا نشسته بودم تو چادر نیمدار کهنه که انقد زرد شده بود پشت و روش کرده بودم .. یه دفعه ماشین زندان اومد با شیشه هایی که میله ای کرده بودن .. نمیدونم این صحنه ها چی بود که خدا تو زندگیم گذاشته بود .. درک نمیکردم .. انگار فیلم میدیدم .. انگار کتاب میخوندم و...

دست بند به دست مامور با لباس طوسی با نقش دادگستری پیاده شدی و قلبم هری ریخت .. از جلوی من رد شدی بدون اینکه حتی نگام کنی .. یه کم چاق شده بودی و تقریبا شبیه قدیمات بودی با ریش مشکی همیشگی ... وای خدای من .. من هنوز دوستت داشتم ... هنوز با اون همه مصیبت آدم نشدم بودم ..

رسیدیم جلوی در شعبه دادگاه ...بدون کلمه ای .. دزدکی نگات میکردم و سرت پایین بود و به یه دستت  دستبند سرد ...

به روز عقدمون فکر میکردم یازدهم بهمن سال 69 ساعت 12 ظهر .. همون روزیکه با همین چادر سیاه و کهنه بی شباهت به عروسا کنارت نشستم و بله گفتم بهت و همون روز وقتی از محضر در اومدیم مادرت دست تو رو گرفت و  برد و من تک و تنها پیاده به خونه برگشتم .. همون روز باید میفهمیدم عاقبت

این زندگی رو ..

 قاضی گفت خانوم چی میخوای ... گفتم طلاق و دیگه  هیچی ..گفت حق و حقوقت مهریه ات .. گفتم هیچی نمیخوام فقط شرش از من و زندگیم و بچه هام

کم شه .. وقتی خرج خونه و اجاره خونه رو خودم میدم این لولو سرخرمن و میخوام چکار حداقل تو چهار دیواریم آرامش داشته باشم .. هر چی تو خونه بوده

فروخته حتی به ظرف و ظروف رحم نمیکنه .. هیچی برام نمونده میرم سر کار میام می بینم یه چی نیست خسته ام آقای قاضی خسته ام .. گریه ام گرفت ...

هیچی نمیگفت همین طور سرش پایین بود ...قاضی گفت تو چی میگی ..گفت طلاق نمیدم ... قاضی گفت برای چی طلاق نمیدی تو که مرد زندگی نیستی

از وجناتت پیداست .. وقتی کارت به تزریق کشیده حداقل مرد باش ولش کن بره زندگیشو بکنه ...هیچ نگفت سرش پایین تر اومد ...

چادرمو به صورتم کشیدم و آروم گریه میکردم ...

قاضی گفت خانم یه لحظه بیرون باش .. صدات میکنم .. چند دقیقه بعد صدام کرد ... رفتم تو .. قاضی گفت خانم شاهد داری ..  خدای من یعنی قبول کرده بود قاضی چی گفت بهش ؟؟ گفتم برای چی ؟؟

گفت  این آقا به شما وکالت میده همینجا که بری دفترخونه طلاق تو بگیری .. آب دهنمو قورت دادم .. باورم نمیشد ... دلم میخواست مقاومت  کنه ..

دلم میخواست بگه یه فرصت دیگه بهم بده .. دلم میخواست یه بار دیگه نگام کنه .. دلم میخواست گریه کنه .. ولی سرد و یخ و منگ نشسته بود بی هیچ

کلمه ا ی و سرش پایین ... گفتم شاهد  از کجا بیارم .. گفت بری پایین اون عریضه نویسا پول بدی میان  دو نفر بیار زود تموم کنیم برو .. ا ز این مرد زندگی

برات د ر نمیاد جوونی .. بیشتر از این پا سوزه این نشوو ...!!!

بدو بدو رفتم پایین جز کرایه تاکسی پولی همراهم نبود .. مثل همیشه ... به عریضه نویسه گفتم میایی شاهد بشی ..گفت میام ولی 5 تومن میگیرم

گفتم شما بیا شاهد شو  من شناسنامه بزارم فردا پولتو میارم گفتم شوهرمو از زندان آوردن اگه بره بازم طول میکشه کارم التماسش میکردم ...

گفت شناسنامه نمیخوام اون ساعتتو  بده بمونه اینجا فردا پول و بیار ساعتتو بگیر خوشحال ساعت و بهش دادم .. صحبت 20 ساله پیش سال 81 ، 5 تا هزار تومنی پولی بود واسه خودش ..

با دو تا شاهد رفتم بالا ... برای اونم دو تا سرباز شاهد شدن و درحالیکه که دستام میلرزید  امضا زدم .. حتی  یه بار نگام نکرد ...

حتی یه بار نگفت تکلیف بچه ها چی میشه ؟؟ حتی یه بار نگفت خداحافظ .. گریه میکردم آروم و بیصدا .. یازده سال اسمم تو شناسنامه ش بود مادر

بچه ها ش بودم .. زن نبودم یار و یاورش بودم از اون بیشتر کار میکردم و پول درمیاوردم .. کلن سه سال با هم  زیر یه سقف نبودیم با کوچکترین اعتراضی

به وضعیت نابسامان زندگیمون یا نداریمون به این همه نکبت میرفت خونه ننه ش وماهها نمیومد .. میرفتم دنبالش ننه ش میگفت نصف ایرانه معتاد اینم روش

میخوای بخواه نمیخوای گورتو گم کن طلاق بگیر برو ...این استدلالش بود .. این همه جانبداری از تنها فرزندش ...

اونو که بردن به قاضی گفتم آقای قاضی تکلیف بچه ها چی میشه ..  گفت به این بچه نمیدن .. فردا برو یه درخواست حضانت بچه ها بده و با استناد به اعتیاد

شدیدش بچه ها رو به تو میدن این خودشو نمیتونه نگه داره ...

 

از در دادگاه اومدم بیرون .. سوز هوا بیشتر شده بود و برفم بیشتر .. راه افتادم پیاده و سرگردان .. وآواره .. به معنای مطلق کلمه آواره ..

شاید اسکار آوارگی و سرگردانی و شکست و باید اونموقع بهم میدادن.. قطعا ...عشق دوران نوجوانی و خامی من .. کسی که روزی براش میمردم ..

آخرین دیدارمون بود ..همون روز که از اتاق شعبه دادگاه رفت بیرون ...هیچ وقت به هیچ محضری برای خووندن صیغه طلاق نرفتم شاید هنوزم امید به خوب

شدنش امید به بازگشتش داشتم نمیدونم ...

دقیقا هفت ماه و شش روز بعدش یه روزه شنبه که یکی از بجه ها رو دکتر برده بودم خبر مرگشو برام آوردن ...اوردوز کرده یه روز قبلش حمعه تو خونه همون ننه ش سرنگ به دست افتاده بود و تمام ...  حتی به تشیع جنازه ش نرفتم  به مجلس ختمش نرفتم .. برای چی میرفتم ...

بزرگه 10 سالش بود و  کوچیکه فقط 3 سال ... و من 30 ساله بودم ... فقط 30 سال ...

این روزا خیلی تو  گذشته م .. خیلی آلبوم نگاه میکنم و دوباره یاد اون روزای لعنتی میفتم .. البته یه حسنی داره که باعث میشه قدر این روزا رو بدونم ...حالا دیگه نزدیک 20 سال از اون روزا گذشته بچه ها بزرگ شدن رشید شدن خدا رو شکر شونه به شونه هم که راه میرن قربون صدقه شون میرم و فقط خدا رو شکر میکنم خیلی سختی کشیدیم خیلی بی پولی و نداری و بی خانمانی کشیدیم ولی همینکه همدیگه و داریم کافیه الهی میلیاردا بار شکرت ..

هیچوقت نمیخوام به گذشته برگردم هیچوقت ...

خدایا : درکوی نیکنامان ما را گذر ندادند ....

گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را ...



لی لی


 

 


  
  

دروغ چرا  من هنوز هم پشت در پروفایل اینیستا گرام تلگرام و تمام این اپلیکیشن های  فرار از تنهایی می ایستم و به تصویر پروفایلت خیره میشوم ...

صد باز میخواهم پیام بدم و بپرسم کجای دنیایی ؟؟ چه میکنی ؟ .. اما میترسم ..

از همه بحث و حرفهای بچه گانه روز آخر میترسم ..

دلم را شکستی .. دلت را شکستم .. و هیچ چیز بیشتر از دومی اذیتم نمیکند ..

روانشناسم میگه فقط  باید بنویسم .. اما من فکر میکنم مشکل همین واژه هاست ..  و لغت هایی که استفاده میکردم

که من قشنگ  ترین حرفهایم را همان شبی گفتم که توی پارک همدیگر را بغل کرده بودیم و گریه میکردیم .. بدون اینکه یک کلمه حرف سمت  هم پرتاب کنیم ..

ما خیلی  به هم احتیاج داشتیم ..هم قد هم بودیم .. دستهایمان خوب چفت هم مشد .. بلد بودیم از بوی آویش روی پیتزا از بوی  چمن های خیس پارک و خنده ی بچه های روی تاب .. لذت ببریم..

همینه دیگه خاطر خوب داشتن از آدمها گاهی همه اینها جدایی را سخت تر میکند ...

مدام توی چشم منی .. هر بار که پالتو میپوشم و دکمه وسطی اش را باز میگذارم و کسی نیست که آن را ببندد.. هر  بار که توی مترو به جای بازوی  تو میله های سرد و آهنی را میگیرم ..

هر بار که از قنادی سر کوچه کیک رنگی رنگی میخرم و هر بار که روانشناسم میگه : آدم باید  بتواند از بعضی آدمها عبور کند و از یک جا به بعد فراموششان کند ...

بچه ی بهانه گیر من بودی ... کودک خسته و تنهای تو بودم ...

هم بازی هم بودیم ..هم بازی ، بازی زندگی هم بودیم ...

به هم پناه آورده بودیم ... میفهمی پناه یعنی چه ؟؟؟!!!

ایکاش مغز آدم قلب آدم دکمه دیلت داشت ... دکمه شیفت دیلت ... دکمه فراموشی تا ابد ....

 

پرهام جعفری

 

..............................................................................

غ . ن :  پناه .. واژه غریبیه واقعا .. میشه درباره ش یه کتاب نوشت .. پناه .. پناهگاه .. جان پناه ... کلمه ای که یه  حس ملموس آرامش و تو روحت پلی میکنه .. پناهی که هیچوقت نداشتم ...

 


  
  
   1   2   3      >