سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که در خردسالی دانش آموزد، مانند نقش بر سنگ است و کسی که دربزرگسالی دانش آموزد، مانند کسی است که بر آب می نگارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :159
بازدید دیروز :122
کل بازدید :824418
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/8/26
6:37 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

امروز داشتم فکر میکردم ما حتی شروع کننده های خوبی هم نیستیم ... 

ما بهترین رها کننده ایم .. چنان جدا میشیم از مسیر که انگار اصلن چیزی رو شروع  نکردیم ..

ما آدمهای وسط راهیم .. ما هموناییم که به عشقمون نرسیدیم و مدام گفتیم بقیه نزاشتن ..

هموناییم که رشته مورد علاقمون و ادامه ندادیم و گفتیم بابامون  نزاشت ..

ما همونایی که اونی که میخواستیم نشدیم و گفتیم شرایط نزاشت ...

ما هموناییم که حتی لباس مورد علاقمونو نمی پوشیم و گلایه ش روی پای نگاه دیگران میزاریم ...

ما هموناییم که بلد نبودن جدول ضرب و هنوزم که هنوزه پای معلم کلاس سوممون میزاریم ..

ما رها کننده های قهاریم ...

ما همونایی هستیم که منتظریم بگذره برسیم  به جاهای خوبش ..منتظر معجزه ای که از آسمون بیاد ...

یه وقتی به خودمون میاییم و می بینیم  که ..

تموم شده ...

 

ستاره حسینی

...............................................................

پ . ن : بعضی متن ها چقد به دل می شینه بعضی حرفا چقد بار داره بار غم و اندوه و واقعیت محض ..


  
  

دارم متلاشی میشوم..

و این یک داستان نیست

دارم متلاشی میشوم..

و جز کلمه چیز دیگری ندارم..

خسته از صبوری بیش از حد

خسته از ایستاگی بالاتر از توان

و خسته از جنگیدن بی پایان

کجا باید خودم را تسلیم کنم ؟؟/

به چه کسی باید بگویم که دیگر نمیتوانم ؟؟؟

 

مرتضی برزگر

 


  
  

نخل داران جنوب عادت خوبی دارند ...

نخلی که زیاد خوشه بده و عزیز نمیدارند ..

تنبیه اش میکنند .. زخمش میزنند ...خوشه هایش را با بیرحمی تمام میبرند ...

شاید بگویید : آخی طفلکی ها گناه دارند ..

بله سخته اما باور کنید این کار لطفه در حق درخت ..

با خوشه های زیاد  نخل مجبور  است انرژی را بین همه خوشه ها شاخه های اضافی تقسیم کند و محصول خرمایی است بی کیفیت و ضعیف

اما نخل دار چند خوشه را فدای  چند خوشه دیگه میکنه تا محصول بهتری به دست بیاره

کاش ما انسانها  هم همینطور بودیم ..آدمهای اضافی ، کارهای اضافی را کنار بزاریم و شیره روحمان را صرف آنهای بکنیم که ماندنی اند ...

و باعث انبساط خاطر و روحمان هستند ...

آدمهای منفی  و سمی که دائما باعث آزار ما هستند ..و ارتعاش منفی وجودشون باعث رنج ما میشه و باید حذف کنیم از زندگیمون ...

اینها  عصاره وجودمان را می مکند و ضعیف و  خسته مان میکنند ..

مراقب نخل وجودمان باشیم ... خوشه های اضافی و سمی را با قاطعیت قطع کنیم ..

هم خودمان تناور شویم و هم محصول مان شیرین تر و گواراتر ...

جالبه جایی خوندم نخل  تنها درختیه که کاملا شبیه انسانه یعنی اگه سرشو جدا کنن  میمیره .. برخلاف سایر درختا ...

 

لی لی

 


  
  

فقط من دیدم چه شبهایی را صبح کردی .. فقط من دیدم چه روزهایی را شب کردی .. فقط من ... هیچ کس ندید .. آنموقع که بالش را محکم به صورتت چسباندی که صدای هق هق گریه ات کسی را نیازارد ..

فقط من دیدم روزهایی که با  اندوه و غم و درد از بستر برخاستی در آینه چهره تکیده ات را نگاه پف کرده  از گریه دیشبت را دیدی زهر خندی زدی  .. نقاب همیشگی بی تفاوتی را به زدی .. نفس عمیقی کشیدی

و با تظاهر به اینکه مهم نیست  راهی محل کارت شدی ... روزایی که ثانیه هاش مثل دشنه تو قلبت فرو رفت و دم نزدی .. روزهای نداری و و و .... روزایی که فقط دلت یه گوش شنوا  میخواست و کسی نبود پر 

از حرف و حرف وحرف .. تنها پناهگاه بی کسی ات چهار دیواری فلزی و سردی به نام ماشین بود و تنها تکیه گاهت فرمان سفت و سختش که همیشه آغوشش برایت باز بود بی منت .. آرام و صبور ... بی گلایه

سنگ صبورت بود ودر سکوت فقط گوش میداد ...  یادت میاد روزا و شبایی که خودت ، خودتو آروم میکردی .. خودت شونه هاتو با دو دستات میگرفتی و تکون میدادی و میگفتی : دیوونه بس کن .. چته ؟؟؟

چرا خودتو اذیت میکنی ؟؟  هیشکی تو دنیا ارزش به ثانیه اشگتو نداره .. هیشگی ...

خیلی شبا جا زدی .. خیلی روزا خسته شدی ..  و دلت میخواست دیگه ادامه  ندی .. بارها به رهایی و خاتمه این رنج فکر کردی .. ولی هیچوقت جا نزدی ...

روزای زیادی از مصائب روزگار که قلب و روحت و مچاله کرد .. انقدر که عصاره ش از چشمات فوران زد .. روزایی که انقدر غرق مشکلات اطرافیانت بودی که خودت و فراموش کردی ...

روزایی که برای گرفتن تایید دیگران خودت و هزینه کردی .. روحت و مالتو و جونتو هزینه کردی .. احمقانه برای اینکه دوست داشته بشی .. هر تکه از وجودت را هزینه کردی ..

من دیدم برای اطرافیانت  که پشیزی برایت ارزش قائل نبودند چه ها کردی ؟؟؟! ! نقش 115 و 125 بازی میکردی .. تو دسترس همه بودی الا خودت ...

من دیدم که همه  این حق را به خودشان دادند که نصفه شب در هر ساعتی که عشقشان کشید و نیازمندت شدند گزینه اولشان باشی ...

من دیدم آنانی که به وقت نیاز به تو به به و چه چه میگفتند و تو سفیهانه به معنای واقعی کلمه ابلهانه قند توی دلت آب میشد و احساس دوست داشته شدن میکردی و گدایی محبت میکردی ..

من دیدم آن شبهایی که به خاطر کار اداره ، کار خانه ، ساپورت اطرافیان آنقدر خسته بودی که شانه هایت توان لمس بالشت را نداشتند و بند بند انگشتانت ذق ذق میکرد ولی قلبت آرام بود چون حس 

میکردی امروز کسی را راضی کردی و آن کس قطعا از این به بعد دوستت خواهد داشت .. و تو  را تایید میکند .. و این برایت آسودگی میاورد .. ولی فردا و فردا ها خلافش ثابت میشد و تو روزها ی بعد

بر شدت سرویس دهی  عاطفی ، مالی و جانی ات اضافه میکردی تا روح تشنه ات .. تشنه محبت ودوست داشتنت اغناع شود .. ...

من دیدم روزهایی که نقش سوپر زن را بازی کردی برای همه اطرافیانت  .. نقش فرشته نجات .. نقش نجات غریق .. نقش روانپزشک ..  نقش پرستار .. نقش راننده .. نقش مادر ... نقش فرزند... نقش

تراپیستی قهار ....نقش های بسیاری را با تبحر و چیره دستی بازی کردی .. درحالیکه از درون مچاله و کون فیکون بودی .. من دیدم آن زمان که در مقابل چهره گریان شخصی نشستی و حرفهایش را شنیدی

و دست بر شانه اش گذاشتی و اشگهایش را پاک کردی و به او از امید و نور و روشنایی و خدا گفتی .. خود از درون تکه تکه بودی .. من  دیدم ...

..

کسانی را به حریم قلب و روحم راه دادم که ارزشی برایشان نداشتم .. کسانی که جز خود نمیدیدند و من همه را میدیدم جز خودم .. خود  بیچاره ام ... کسانی که آمده بودند تا بروند ..و از وجودم به عنوان

پلی برای رسیدن به امیال و آرزوهایشان استفاده کردند ... من با تو بودم همه لحظات زندگیم ولی اعتراف میکنم که ترا نمیدیدم ...

من با تو بودم من دیدم .. آن روزهایی را که بی سرپناه .. بیکار .. بی درآمد .. یتیم دار .. محتاج نان شب .. تنها و سرگردان .. با کوهی از مشکلات خانواده پدری .. و خانواده خود .. درگیر مصائب ..

مچاله .. غمگین .. خسته .. نا امید  .. . در اوج جوانی پیر و خسته دل ... آن زمان که واژه تلخ و زهر آگین   قتل  عزیز با زندگیت عجین شد  .. کهریزک تهران .. بهشت زهرای تهران ...همه آن سکانس های

درد و رنج محض  من با تو بودم .. آن روزهایی که هیچ کس نبود اشگهایت را پاک کند ..

تو تنها کسم بودی و  و من کس تو  نبودم ... روح و جسمم را برای کسانی هزینه کردم تا شاید اندکی دوستم داشته باشند .. برخلاف خلقتم  برخلاف سرشتم به  عنوان یک زن .. در مقابل کسانی  قرار

گرفتم گویا خدا  دنیا را به من سپرده و من مامور اویم تا به همه سرو سامان بدهم جز خودم ... بر خلاف آب شنا کردم .. و این همه انرژیم را گرفت ..  آنچه را که خدا به عنوان یک زن در وجود م نهاده بود را 

انکار کردم و تظاهر  به قوی بودن کردم آنقدر که شکستم ....من برای اطرافیانم کسی بودم که دلم میخواست داشته باشم ولی هیچ وقت نداشتم ...

روزهایی که برای حداقل حقوق  در مطب ها سرویس بهداشتی شستی ودم نزدی من تو را دیدم .. من با تو بودم آن هنگام که از فرط بیکاری و نداری و شرمندگی از طفلکان معصومت چاره را در مرده شویی

دیدی  ولی در لحظه آخر گویا خدا دلش به رحم آمد و مسیر دیگری سر راهت قرار داد .. من با تو بودم هر چند هرگز با تو نبودم ...

به دستهایم نگاه میکنم  به دستان خسته و زمخت و نه چندان زنانه ام که هر گاه زمین خوردم خودش را سپر کرد تا  کمتر آسیب ببینم .. به پاهای خسته ام که تمام وزن تنم را تن سنگین و خسته ام را

هر طرف کشیده و همیشه یار و یاورم بوده .. به تک تک اجزای تنم که مظلومانه و بیدفاع  در جنگ خونین و نابرابر زندگی همیشه همراهم بوده اند ... و سپاس تنها کلمه ای است که میتوانم بگویم ..

خوده عزیزم ممنون که در بزنگاههای تلخ زندگیم صدم ثانیه ای رهایم  نکرده ای .. عزیزکم .. زین پس اولویت اول زندگیم خواهید بود ..

منه عزیزم به خاطر تمام رنجها و ستم هایی که به خاطر دیگران تحمیلت کردم ...

مرا ببخش ...

 

لی لی

 

 

 

 


  
  

کسی نمیتواند به طبیعت بگوید چرا زمستان شدی ؟ چرا پاییز نماندی ؟

کسی نمیتواند به برف بگوید که چرا اب شدی ؟ یا اصلا چرا آمدی که آب بشوی ؟

کسی نمیتواند به زمین اعتراض کند که چرا انقدر سرد میشوی ..

کسی نمیتواند به پاییز بگوید که چرا دلگیری ؟ چرا برگها را حرام میکنی ؟ چرا زرد میشوی  ؟ چرا اخم میکنی ؟ چرا اشگ میریزی ؟

کسی به تابستان نمیگوید که چرا انقدر گرمی ؟ کسی نمی پرسد که بارانت کو ؟

از همه مهم تر بهار....  که همه چیز تمام است و هیچ کس به بهار نمیگوید که تا الان کجا بودی ؟ و کسی نمیگوید چرا همیشه نمی مانی ؟

هیج کس از تابستان توقع برف ندارد و هیچ کس از زمستان توقع گرمای تابستان و کولر آبی ندارد ...

همان قدر که طبیعت حق دارد همیشه بهار نباشد .. آدم هم حق دارد ..

حق دارد یک وقتهایی زمستان باشد .. حق دارد یک وقتهایی سرد باشد ..یک وقتهایی دلگیر باشد و گریان

یک وقتهایی به طرر خفه کننده ای گرم باشد ...

گذر فصلها طبیعت آدم است

آدمها همیشه بهار نیستند .. اینرا مثل تغییر فصل ها بپذیریم و با آن مهربان باشیم ...

با خودمان مهربان باشیم ..

کیومرث مرزبان


  
  
<      1   2   3      >