گاهى فکر میکنم مگر میشود آدمها
اینقدر راحت و هر چند وقت یکبار
کنار معشوقه اى جدید بایستند و
دو نفره هایشان را به معرض نمایش بگذارند؟!
انگار خودشان ثابت اند و آدم کنار دستى شان فقط عوض میشود...
در همان مکان ها
با همان خنده ها
با همان ژست هاى مضحک
که مثلا من خیلی خوشبختم
و افسوس به حال آنهایى که فقط مى آیند تا جاى خالی نفر قبل را پر کنند!
علی قاضی نظام
.................................................
ما براى هم جانمان را میدادیم
بدون هم آب که هیچ
نفسى هم بالا و پایین نمیرفت
عمرى گذشت و هرچه میگفت،
"چشم" از دهانم نمى افتاد...
خواست و تن دادم
گفت و جان دادم
تمام خط قرمزهایم را برایش رنگ سفید پاشیدم
خاطرش را چون میخواستم،
هیچ چیز برایم مهم نبود
در یک کلام؛
تمام هستى ام بود...
رفت!
گفتنش راحت است،
اما همین سه حرفى لعنتى،
گاهى یک زندگى را با خودش میبرد
دلیل خواستم و جوابم این بود؛
"خودت خواستى"
و بى شک این جمله روزى هزاران بار دهان به دهان میچرخد!
باید فهماند به آدمها،
که ما معلولمان را دوست داریم که برایش علت را رقم میزنیم!
خودمان خواستیم،
اما خودمان را با شما خواستیم!
...........................................................
علی قاضی نظام
زن ها تا وقتی کم سن و سالند عشق برایشان همه چیز است... آب و نان، خواب و خوراک...
چشمشان را به روی نقطه ضعف های طرف مقابل می بندند...
همین که عاشقشان باشد کفایت می کند...
دلشان گرم بوسه های یکهویی، بغل کردن های یکهویی، غیرتی شدن های یکهویی، قهر و آشتی کردن ها و همه این دیوانگی های عاشقانه می شود...
اما زن ها هر چه سنشان بالاتر برود اولویت رابطه برایشان امنیت می شود نه عشق...
به دنبال یک تکیه گاه می گردند... کسی که شاید آنقدر ها عاشق نباشد ولی خوب بلد است اضطراب یک زن را آرام کند...
زن ها برای اشک هایشان، دلتنگیهای گاه و بیگاهشان یک درک عاقلانه و مردانه میخواهند...
دلشان میخواهد چشم هایشان را ببندند و برای لحظاتی همه ترس شان را از آینده بسپارند به یک آغوش امن وآرام مردانه...
زن ها برای دنیای عمیق و بزرگشان یک مرد بزرگ میخواهند.
.............................................
...............................................
هرکه رفت خدا به همراهش، دست خودتان را بگیرید و خود را به یک قدم زدن در این هوای یک نفره دعوت کنید،
باور کنید بستنی خوردن با خودتان در این هوا،
شکلک در آوردن برای بچه های توی کوچه،
بیرون آوردن لباس های قدیمی که در جیبش پول خورد باشد،
آش رشته خانه مادربزرگ،
همه و همه به فکر و خیال کسی که حتی لیاقت دوست داشتن را نداشت ارجحیت دارد...
سحر رستگار
همسایه کناری، غمگینم می کند...
زن و شوهر صبح زود بیدار می شوند، میروند سر کار، عصر باز می گردند. یک پسر و دختر بچه دارند،
ساعت نه شب، همه چراغ های خانه خاموش است...
صبح فردا نیز زود بیدار می شوند سر کار می روند عصر باز می گردند، ساعت نه، خاموشی...
همسایه کناری غمگینم می کند... آدم های خوبی اند، دوستشان دارم. اما حس می کنم در حال غرق
شدن اند و نمی توانم کمکشان کنم...
گذران زندگی می کنند، بی خانمان نیستند، اما بهای گزافی می پردازند...
گاهی در میانه روز به خانه شان می نگرم و خانه نگاهم می کند.
خانه می گرید، می توانم حس کنم...!!!
چارلز بوکوفسکی
..........................................................
مـى گـوینـد
فـاصـلـه
عـشـق را تـهـدیـد مـی کنـد!
دروغ مـی گـویـند
مـن هـرچـه از تـو دور شـدم
دلتنـگ تـر
شـدم....!
.....................................
خدایا...!
میدانم این روزها از دستم خسته ای...
کمی صبر کن خوب میشوم...
بگذار باران ببارد...
دلم بگیرد...
میروم زیر اسمانت
دست هایم را میسپارم به دستت
سرم را میگیرم سمتت
قلبم مال تو...
اشک هایم که جاری شود
میشوم همانی که دوست داری...
پاک
استوار
امیدوار
بگذار باران بزند...!
........................................
به چشمهایم زل زد و گفت:
- با هم درستش می کنیم!
و من تازه فهمیدم تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد
"با هم"...
چه لذتی داشت این با هم
حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد
حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت.
حسی که به واژه ی " با هم " داشتم را
با هیچ چیزی در این دنیا
معاوضه نمی کردم!...
تنها کسی که
وحشت تنهایی را درک کرده باشد
می توانست حس من را
در آن لحظات، درک کند!
لیلیان هلمن ............................................. پ . ن : هیچ کس هیچ کس تا حالا تو بدترین و وحشتناکترین ثانیه های زندگیم این یه کلمه رو به من نگفته هیچ کس ..یعنی هیچ وقت هیچ کس و نداشتم که بگه ..هیچوقت ..