چون حدیثى را شنیدید آن را فهم و رعایت کنید ، نه بشنوید و روایت کنید که راویان علم بسیارند و به کاربندان آن اندک در شمار . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :241
بازدید دیروز :285
کل بازدید :863401
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/21
11:0 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

نه آنچنان دوری که منتظرت باشم 

نه آنچنان نزدیک که در آغوشت کشم 

نه از آن منی که قلبم تسکین گیرد 

نه از یادم میبری که فراموشت کنم ..

 

 و من با این درد که مرا نمیکشد

اما ...  دیوانه ام چه کنم ؟؟؟

............

پ ن : از اون شب بیداریهای مزخرف که خواب  چشامو گرفته ولی خوابم نمیبره .. بچه ها  نیستن و انگار دیوارها هر لحظه بهم نزدیک میشن و قفسه سینه ام قلبمو فشار میده تا این ساعت داشتم رنگ میزدم حوصله ماسک زدن نداشتم گلوم میسوزه صدام گرفته ..حال پا شدن ندارم کاش میشد یکی یه لیوان شیر گرم میداد بهم ... بیخیال فقط میخوام صبح که چشامو باز کردم خونه باشین ..

 


  
  

در این روزهای سرد و سرد و یخ زمستانی که گاهی حس میکنم به جای قلب تکه ای قندیل یخی در طرف چپ سینه ام میتپد

وقتی پیاده دست در جیب پالتو شبانه خیابانهای این شهر کوجک را گز میکنم .. به چهره های غمین و افسرده و یخی آدمهایی که از کنارم رد میشوند مینگرم

بی هیچ لبخندی ، با نگاههای پریشان و غمزده و سرد ، به مردان و زنان و حتی جوانانی که  شاید بی هدف و مانند من  از سردلتنگی و ... درخیابان پرسه میزنند ..

به برچسب های روی پیشانیشان فکر میکنم .. به آنکه شکست عشقی شدید خورده ، به آنکه صاحبخانه جوابش کرده ، به آنکه دیگر توان پرداخت هزینه فرزند بیمارش را ندارد ..

به  آنکه دیگر خانه اش مامن  عشق و امنیت روحی نیست و به ناچار به آنجا پناه میبرد .. به آنکه همراه زندگیش را دیگر دوست نمیدارد ..

به آنکه دیدن فرزندان بیکارش در خانه برایش عذابی الیم شده  اما کاری از دستش بر نمیاید ، به آنکه دخترکان از سن ازدواج گذشته اش  به خاطر فقر خانه نشین اند کسی درخانه اش را نمیکوبد، به زنی که با

غم به شیشه اتوبوس تکیه داده  دراندیشه خلاصی از شوهر معتادی که  دمار از روزگارش در آورده ... به زنی که  از ملاقات شوهر زندانیش میاید و کودک معصومش به روی شانه به خواب رفته و در افکاری

مغشوش دست و پا میزند ..

به مردانی که در انتظار کار با سلطل سیاه پلاستیکی  و کلنگ  غروب با دستان خالی روی برگشتن به خانه ندارند ...

به پیرزنی که در آخرین روزهای زندگیش شاید ،  بساط دست فروشی و جوراب فروشی به راه انداخته در سرمای چند درجه زیر صفر زمستان پتوی مسافرتی به خود پیچیده و در مرکز این شهر شلوع به امید

مشتری نشسته تا سربار فرزندان بیعارش نباشد ... به پیرمردی که  با لباس مندرس  همیشه و همیشه با ترازوی دیجیتال امتحان وزن جلوی بانک رفاه نشسته و به پاهای رهگذران مینگرد تا شاید پایی کنار

ترازویش بایستد  به امید دریافت " فقط هزار تومان " وزنش را امتحان کند .. و باخود میگویم چند نفر پایشان را در کنارش شل  میکنند و روی ترازویش میبرند که او بتواند

نیم کیلو گوشت و روغن و .. به خا نه ببرد !!

در سر چها ر راهها طفلکانی که با دستمان چرکینی در دست شیشه اتومیبل پاک میکنند و با التماس طلب وجه میکنند ...

زنانی نشسته در گوشه گوشه این خیابان چادر به صورت کشیده در دمای زیر صفر  به امید اینکه رهگذری اسکناسی در روی چادرشان بیاندازد..

به پیر زنی  تقریبا هفتاد ساله که هفت صبح وقتی من در ماشین گرم خود به آهنگ رادیو گوش سپرده ام  با ارابه ای کوچک پر از میو ه و تره بار از میدان تره بار بار بر میگردد با خود میگویم  در این سرمای استخوان سوز کی از خواب

بیدار  شده که وقتی من عازم کار هستم او در حال برگشتن از میدان تره بار شهر با زحمت کاری پر را هل میدهد و گاهی مقابل بربری فروشی مسیر ارابه اش را نگه میدارد و  نانی میخرد و همانجا روی

ارابه نان و  پنیری میخورد ...و غبطه میخورم به دستان چروک و پر از رگهای برآمده دستش که در سرما لقمه های کوچک میگیرد و در دهان بی دندانش میگذارد ..

یک روز که با هم نان میخریدیم جرات کردم و به بهانه  خرید گفتم ننه جان پسری فرزندی نداری در این سن دست فروشی میکنی ؟؟؟ بدون اینکه حتی نگاهم کند درحالیکه که میوه را میکشید گفت

چرا ندارم ... ولی خودشان آنقدر بدبخت وگرفتار و مستاجرند و عائله مند که نمیخواهم سربارشان باشم تحمل طعنه عروس و داماد را ندارم حتی من کمک خرجشان میشوم  ..شوهرم که مرد گاریش ته حیاط خاک میخورد میخواستن بفروشنش نزاشتم گفتم خودم راهشو ادامه میدم ....

و اشگ مجالم نمیدهد .. چه بگویم .. ایکاش میشد دستانش را ببوسم ولی خجالت میکشم ... وقتی سوار ماشین میشوم شانه هایم از اشگ میلرزند ..

در کشورم با این همه موهیت خدادادی و ثروت این است گوشه ای از حال و روز مردم سرزمینم که در فقر غوطه ورند ... در فقر غوطه وریم ... در رنج غوطه وریم ..در درد غوطه وریم ... تقسیم نا عادلانه ثروت و فاصله طبقاتی وحشتناک ...

این تصویر کوچکی از یک ساعت پیاده روی در این شهر کوچک است ... که قلب رنجورت را رنجورت و بیمارتر به خانه برمیگرداند .. به کلبه احزان غمت ...

و من  با تکه ای یخ در طرف چپ سینه ام که هنوز می تپد به آینده فرزندانم ، فرزندان این مرز و بوم میاندیشم ...

و با خود میگویم ...

ما  هرگز آنگونه که میخواستیم زندگی نکردیم ..

آنگونه زندگی کردیم که " مجبور بودیم .". یا بهتره بگم "مجبورمان کردند ..."

همین !!!!؟؟؟

 

 

لی لی



 


  
  

خواب دیدم

در سحرگاهی بعد از یک شب بارانی

ما دو  شبنم بودیم

بر روی یک برگ سبز و با طراوت

هوا سرد سرد بود

تو یخ زدی

و پرنده ای از آسمان آمد

تو را به منقار گرفت و برد ..

مات و مبهوت به پرواز پرنده خیره ماندم

تا در افق نا پدید شد ...

من تنها و غمین نشستم

آنقدر تنها  ماندم

تا آفتاب دمید

.....

و من دیگر  نبودم ....

 

 

 

.............................................

پ . ن :  ای  درد دهنده ام ، دوا ده ..

کاش یه روزی هم واسه نامردا میزاشتن تا اون روز و بهشون تبریک بگیم .. حقشون ضایع نشه یه وقت ....

 


  
  

معمولا اولین سوالی که در خواستگاری از پسر پرسیده میشه اینه : ماشین داری ؟؟ خونه  داری ؟؟

یعنی اولین دغدغه والدین دختر ایناست

اما کسی از همون پسر نمیپرسه :

بلدی عشق بورزی ؟

بلدی شکست خوردی چه طوری بلند شی ؟؟

بلدی  اگر همسرت اشتباه کرد بگی مهم نیست در کنار هم درستش میکنیم  ؟؟؟

بلدی به زنت احترام بزاری تا به خودت احترام گذاشته باشی ؟؟

 بلدی  شادی رو توی زندگی کسی بیاری ؟؟؟

راستی ، زیبایی رو  درچه میبینی ؟؟

از همسر آینده ت چه انتظاری داری ؟؟؟

تو مملکت ما پسری مرد محسوب میشه که خونه داشته باشه ماشین داشته باشه !!! همین

حالا اگه دل زنشو شکوند ، غم هدیه کرد به زنش ، در خفا و آشکار خیانت کرد به زنش..

اگه زنش و تحقیر کرد .. خسیس بود ...

برای شادی خودش و زنش وقت و پول نزاره... مهم نیست ...

مهم اینه که با پول هاش خونه خریده باشه ... ماشین خریده باشه ..


واسه دختر ا هم خوشگلی و پول و تیپ و قیافه مهمه ...

یکی از دختر نمیپرسه که آشپزیت درچه حدیه ؟؟ خونه داری بلدی ؟؟

شوهر داری چطور ؟؟؟  اگه شوهرت ازت ناراحت شد بلدی از دلش در بیاری ؟؟

بلدی بچه تربیت کنی ؟؟؟

بلدی کاری کنی که شوهرت از خونه بیزار نباشه و فراری نشه ؟؟

اصلن بلدی به شوهرت احترام بزاری ؟؟؟

نحوه برخورد با خونواده همسر رو میدونی ؟؟؟

داشتن خونه  و ماشین برای داشتن  آسایش در زندگی مشترک  لازمه

اما اصل کلی نیست ..

 

که اگه نباشه دیگه  سایر  محسنات طرف و نبینیم ...


ایکاش قبل از ازدواج به جای آموزش چند ساعته الکی بعد از آزمایش خون

از دوران دبیرستان این کلاسها رو برای بچه هامون میزاشتن...

و درس زندگی ، درس گذشت ، درس مهرورزی و عشق ، درس نحوه برخورد با خانواده همسر،

درس بخشش ، درس وفاداری و تعهد ، درس  مسئولیت پذیری  و .......

درس بچه داری وتربیت فرزند پاس میکردیم  تا اینگونه در زندگی به گل نمی نشتیم  ..

 متاسفانه  نه تنها در دوران آموزش 12 ساله اجباری حتی در دوران دانشگاه نیز چنین درسهایی نداشتیم...

نسلی بدون آموزش ابتدایی اصول اولیه زندگی نسلی پر از آزمون و خطا و تکرار خطاهای والدین ...

نسلی رها ....

 

لی لی

......................................................................

 


  
  

یوقتایی هست از همه چیز گله مندم ..میشم یه آدم بدبین که از زمین و زمان عصبابی وناراحته..خشمگینه ...

یه شبایی دلتنگ ترینم...

تنهاییمو بغل میکنم و گوشامو میسپارم به غمگین ترین آهنگا و شعرهای جهان  .. و  گذشته لعنتی و گریه های بیصدا ...

انگار امشب ته دنیاست و همه چی تموم شده ..

قبلنا این حالتم روزها طول میکشید.. افسردگی داشت مثل خوره روحمو میخورد ...

ولی من  بالاخره راه خوب  کردن حالمو پیدا کردم  بدون اینکه  مشاوره برم و کسی به هم بگه ...

کتاب - فیلم  تنها چیزی دراین جهان هستند که شبای تنهایی و غممو  باهاشون شریکم...

و میدونم بهترین و عزیزترین دوستان من هستن ...

هر کتاب تاثیر گذار و فیلم عالی میتونه روزها منو درگیر خودش کنه .. شخصیت هاشونو تو خواب میبینم و ادامه قصه شونو ...

و با طلوع صبح فردا خورشید تو ذهن منم طلوع میکنه  فرداش رد پای امید و دنبال میکنم تا برسم به روشنی !!

اینو میدونم من دیر از پا میافتم ولی هرگز تو جایی که افتادم نمی مونم ...

من آدم همیشه از پا افتادن نیستم...

روزایی بوده که زمین خوردم اما دوباره پا شدم حتی شده  لنگان لنگان...

روزایی بوده که همه آسمون دلم سیاه و ابری و طوفانی بوده... شلاق تگرگ و سوز سرد باد قلبمو ویران کرده ...

اما دوباره پا شدم ...من  بالاخره راهی پیدا میکنم برای خوب کردن حالم ...

فهمیدم دنیا اونجوری پیش نمیره که ما میخوایم .. و فکر میکنیم...

و همیشه دو دوتای ماها چهار تا نمیشه حتی حتی حتی اگه " باید " بشه....

اگه 99 درصد کارها باید اوکی باشه و یه درصدنباشه .. همون یه درصد شامل ما میشه !!!  و نمیشه !؟؟

هیچوقت در  بدترین ساعات زندگیم امید و ایمانمو از دست ندادم...

یه جایی یه تکه به اندازه یه سکه تو ی قلبم   سمت چپ دهلیز قلبم هست که  مثل یه خورشید همیشه گرم و میدرخشه و وقتی بهش فکر میکنم

 و روی همون قسمت زوم میکنم یه خلسه و آرامش عجیبی تموم روحمو میگیره..حتی الان که دارم اینا رو مینویسم گرمی و نورشو حس میکنم ... یه احساس آرامش عجیب ..

حتی تو بدترین و وحشتناک ترین ساعات زندگیم که هی توذهنم اکو میشه .. درست میشه .. درست میشه .. درست میشه ... غصه نخور ..غصه نخور ......غصه نخور ...

نمیدونم چیه شاید جونم اونجاست ... شاید روحم اونجاست .. شاید خود خداست که اونجا ست .. میگن حجم روح انسان 21  گرمه .. یعنی وزن یه جسد بعد قبل  و بعد مرگش

فقط 21 گرم   کم میشه ... !!!؟؟؟ شاید این همون 21 گرمه وجودیه منه ...

به انگشتان کج  و معوج و خسته و  زخمی که یه جای سالم توشون نیست نگاه میکنم بعد از سی  و اندی سال کار سخت ...

همه این سالهای دردو رنج و سکوت و تحقیر و بی خانمانی به خاطر هیچ ... !!!!؟؟؟

شاید از لحاظ مادی فقیرترینم ...

اما همه این سالها از من یک جنگاور ساخته ..

جنگاوری که دیگه از هیچی نمیترسه ... حتی از مرگ !!!

و اینو یاد گرفتم لمس کردم  و باور کردم که تا آخرین نفس های زندگی باید امیدوار بود و جنگید ..

و من امروز جنگیدن و خوب یاد گرفتم ....

و این روزا .. سمباده ..سفال .. خاک رس .. رنگ .. تینر .. قلمو .. طرح و نقش و بوی رنگ .. شده تراپی و  باعث حال خوبم ..

وقتی می بینم دوباره ابر ناامیدی و یاس و حرمان و گذشته لعنتی داره به  طرفم هجوم میاره .. پناه میبرم به میز  مستطیل کارم  گوشه

اتاق ..

که پناهگاه من شده ..  سنگر من شده ... در برابر ناملایما ت .. در سکوت .. تمام خشمم  از بی کفایتی و ندانم کاری و اهمال خودم  و

...درسمباده ای که روی سفال میکشم   ... میسابم و میسابم ... ریز میشه ، پودر میشه ، و نرم میشه و میره ...

و وقتی دست میکشم  به  سفال صاف  و   صافی شو حس میکنم .. انگار اون و رنگ و نقش و نگار روحمو جلا میده ...

من امروز میجنگم با سرنوشت و سرگذشت تلخم با فیلم و کتاب  با سمباده و  قلمو و رنگ و ..

و در نهایت امید به رحمت پروردگار...

 

لی لی یاسمن

 

 


  
  
<   <<   101   102   103   104   105   >>   >