دوست از عهده دوستى برنیاید تا برادر خود را در سه چیز نپاید : هنگامى که به بلا گرفتار شود ، هنگامى که حاضر نبود هنگامى که در گذرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :85
بازدید دیروز :285
کل بازدید :863245
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/21
7:53 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

_ وقتی به هم رسیدیم 

مرا جوری در آغوش بکش

که گویی فردا میمیرم !

+ و فردا چه ؟؟؟

_ جوری که انگار از مرگ باز گشته ام !!!!

نزار قپانی

............

 


  
  

از   جلوی بازار زرگران شهر رد میشدم ..

پیرمردی ژنده پوش با کت و شلوار  بسیار قدیمی که تار و پودش معلوم بود و لی  رنگش نه..  چندین پیراهن و پلیور از هر رنگی زیر به اصطلاح  کتش نمایان بود...

کاملا ولو روی زمین خاکی آسفالت نشسته بود حتی یه دوندون تو دهنش نداشت .. چشمای درشتش در اوج پیری  خسته و غمگین  ..

دستای زمختش که فقط استخوون و رگ های سرمه ای درشت بودن .. همین دستا رو  جلوی مردم میگرفت و فقط یه جمله کوتاه میگفت ..

جمله ای که فقط سه کلمه داشت ولی غمش به اندازه کوه های بزرگ سنگین بود ...

با همون دهن بدون دندون خیلی ساده به زبون ترکی خودمون  میگفت : (  قوجالمشام پولوم یوخدی !!!!!)   (پیر شدم .. پول ندارم ...)

این حرفش انقدر ساده و گویا بود که به اندازه یه دنیا حرف و غم توش بود .. البته برای اهل دردش ... شاید خیلیا از کنارش رد میشدن بی تفاوت .. خیلیا یه پولی دستش میزاشتن ..

ولی من میخواستم دستای زمخت و سیاه و چروک و غمگین و استخوونی و رگ رگیشو  بگیر م دستم .. ازدردش بپرسم ..از زندگیش ..  از اینکه چرا .. اینجا نشسته .... ولی ....

هنوز تک تک کلماتش تو گوشمه ...  همون غروب غمگین .. که تا خونه گریه کردم .. به این جمله ش .. و  یاد دعای صاحبخونم افتادم که همیشه بهم میگفت : وقتی یکی رو د عا میکنی بهش بگو

خدا پیری و نداریتو یه جا نزاره ... اونموقع حرفشو نفهمیدم ولی وقتی اون جمله سنگین و از پیر مرد شنیدم .. با تک تک  سلولام درکش کردم .. پیری ونداری .. بد دردیه .. بد ...

وقتی پول نداری . هیج کس دوستت نداره ... هیج کس ... حتی بچه هات دوستت ندارن ... حتی بچه ها ت ...!!!!؟؟؟؟

یه مدت به خاطر اون پیرمرد هر روز میرفتم بازار تا چهره غمگین ولی شیرین پیرمرد و فقط همون یه  جمله  تکراری رو میگفت به هر رهگذری که از جلوش رد میشد خسته ام نمیشد  و چون نشسته بود و

سرش بالا بود و دهن بی دندونش و بیشتر نشون میداد  میگفت و من هر غروب 

غم و درد این جمله کوتاهشو با پوست و خونم و استخوون حس میکردم ... بعد یه مدت دیگه نیومد .. نمیدونم چی به سرش اومد .. شاید دیگه نیست .. شاید دیگه نفس نمیکشه چون حالا دیگه 

نه پیره .. نه بی پول...

یاد جمله ای از یه کتاب افتادم ... که پیر مرد کوری همیشه کنار راه گدایی میکرد و برای اینکه هروز وضعیتشو برای مردم توضیح نده .. نداری و احتیاجشو روی یه مقوا نوشته بود و جلوش گذاشته بود

تا مردم بخونن و دلشون به رحم بیاد ..  یه روز یه خانمی از کنارش رد میشه و میگه میشه این نوشته مقواتونو عوض کنم .. ؟؟ ناراحت نمیشین .. مرد میگه نه  فقط طوری بنویس که مردم دلشون به رحم بیاد

امروز اصلا پولی برام نریختن ... زن نوشته و عوض میکنه و میره .. بعد از ساعتی پیر مرد نابینا میبینه ..فقط اسکناس و پوله که تو کاسه ش میریزن .. تا شب که میره  خونه به بچه ش میگه بخون ببینم

تو این  مقوا چی نوشته که امروز این همه پول جمع شده برام ..

تو مقوا  فقط یه جمله کوتاه نوشته شده بود : میگویند بهار  است ولی من شکوفه ها و باران را نمیبینم ...

همین یه جمله ساده ... مثل همون حرف ساده و بی غل و غش پیرمرد ما که لپ مطلب و ساده و سلیس و روان میگفت .. قوجالمشام پولوم یوخدی ... !!!!؟؟؟

 

و من همیشه دعام اینه :

امیدوارم خدا  پیری و  نداریتونو و یه جا  جمع نکنه ... !!!

لی . لی

 

 


  
  

یه وقتایی تو زندگی هست که انقدر فکر کردی ، انقدر تو فکرت جنگیدی ،  انقدر دو دوتا چهار تاکردی ، انقدر کم آوردی و انقدر تو فکرت  هزار بار مردی و زنده شدی ...

انقدر خوبی کردی و بدی گرفتی ، انقدر فداکاری کردی از خواسته های بحقت گذشتی ، انقدر گندم کاشتی و خر زهره درو کردی .. بی سپر، بی سلاح جنگیدی ، انقدر

زخمی شدی و افتادی و بلند شدی .. انقدر...  بعد از  جنگی نابرابر با زندگی شبها خونین و مالین در بستر تکه تکه های روح وجسمت و با اشگ چشم کنار هم گذاشتی و چسبوندی ..

انقدر در اوج  ضعف و خستگی تظاهر به قوی بودن  کردی ، انقدر صبح که رخمی و خسته  از بستر پا شدی  و بعد از دست و رو شستن دوباره نقاب قوی بودن به خودت زدی و از خونه زدی بیرون

 انقدر ... انقدر و  انقدر ..... که دیگه خسته شدی ..  دیگه از پا افتادی ..

که آخرش گفتی ولش کن .. بالاخره یه چیزی میشه دیگه .. یا میشه یا نمیشه .. یا میاد یا نمیاد .. یا درست میشه یا نمیشه .. یا خوب میشه یا بد ..

این همه فکر نداره .. این همه حال خراب کردن  نداره .. اینهمه بدقلقی و ناراحتی نداره !!!!

از یه جایی به بعد میزنی زیر همه چی ...  دیگه هیچی و  هیچی برات مهم   نیست ...بعضی وقتا باید رهاش کرد .. این  فکر لعنتی و میگم ...

و وقتی حب بیخیالی میخوری و یه لیوان آبم روش .. انگار از قفسی آزاد شدی .. و پرهای خسته و بیحست که انقدر نپریدن پرواز یادشون رفته !!! یکباره  باز میشن و اوج میگیری..

 و یه بی نیاز ی عجیبی و تجربه میکنی .. بی نیازی  مطلق از همه چیز و همه کس .. وقتی میگم همه چیز و همه کس ...  به معنای واقعی کلمه ... که حسش برای کسی که تجربش نکرده ..

واقعا سخته ...

دیگه تنهاییت برات سخت نیست ..دیگه بی پولی هم شاق به نظر نمیاد .. دیگه از هیچ کس انتظاری نداری .. هیچ انتظاری .. حتی از عزیزترین نزدیکانت ... دیگه مهم نیست کسی که هزاران هزار بار

مشکلشو حل کردی  واز جون ودل براش مایه گذاشتی  حتی ماهها  سراغی ازت نمیگیره .. . کسی که در اوج نداری و بدبختی و بی پولی تنها گزینه رو ی میزش بودی و میدونسته دست رد به

سینش

نمیزنی وقتی بی نیاز میشه تو براش غریبه ای .. دیگه اصلا مهم نیست حتی اگه بچه هات که تمام عمر و جوونیت زیر پاشونه  فقط به خودشون فکر میکنن ..

و این بی نیازی این بی نیازی  و  اقناع روحی  بزرگترین موهبت الهی میشه برات .. یه حس باورنکردنی و ملموس .. یه حس مثل همون یه سکه کوچک و گرم و نورانی  بطن چپ  قلبت که وقتی روش زوم

میکنی یه حالت نشئه و خلسه خاصی روحتو میگیره ... یه حس باور نکردنی که نمیشه توصیفش و دقیق گفت مثل بوی سیب ترش .. بوی گل یاسمن چطوری به یکی بگی چه شکلیه ؟؟؟

یه حس شگرف و ناب که با هیچی نمیشه توصیفش کرد ..هیجی ...

دیگه مهم نیست ... وقتی همکارت برای ترفیع به هر ذلتی تن میده و له له میزنه .. تو فقط نگاش میکنی .. و لبخندکی تو دلت میزنی .. برای این همه حرص و آز تموم نشدنی ...

وقتی همجنسات نهایت لذتشون خریدین مانتوی میلیونی و النگوهای سنگین و گذاشتن رنگ موهای آنچنانی چند میلیونی و فخر فروختنه به همدیگه اس .. درحالیکه از باطن  زندگیشون خبرداری ..

که میدونی نکبت از سر و کولشون بالا میره .. همه شاکی ..  همه عصبانی ..همه زمخت و بد فکر .. همه یه ویترین خوش رنگ و  لعابن که فقط ظاهرشونو حفظ میکنن ..

به قول یه روانشناس مردم ترجیح میدن تو باطن بدبخت باشن و مردم تو ظاهر اونا رو خوشبخت بدونن تا اینکه خوشبخت باشن و مردم بدبخت فرضشون کنن ..

مهم ظاهره .. یه زن ممکنه دهنش پر از دندونای خراب و  نصفه و نیمه باشه .. ولی عوضش  تا آرنج طلا داشته باشه که ملت فرض و  بر بی نیازی و پولداری اون  بزارن ..

یه مرد ممکنه در بدترین وضعیت مالی باشه حق خواهر برادراشو بالا بکشه  حق زن و بچه شو  و با هزار قرض و قوله ماشین شاشی بلند سوار بشه تا بگه من دارام و فقیر نیستم .. درحالیکه ... درحالیکه ...

هیچ کدوم اونی نیستیم که نشون میدیم ..


 و تو به موهای ساده و سفیدت تو آیینه نگاه میکنی وکیف میکنی ... از فیلم تازه ای که دیدی و تو خواب با شخصیتاش زندگی کردی .. کتاب تازه ای که خریدی و از ته ته دل صفحاتشو بو کردی و لذتشو بردی

و شبها ت با این لذتهای واقعی دیگه سیاه نیست .. دیگه طولانی نیست ..  وقتی یه کتابی و  شروع میکنم با خودم میگم واقعا عمرم کفا ف میده اینو تموم کنم ..

دیگه بیشتر از اینکه کمد لباسامو پر کنم به کتابخونم فکر میکنم .. به اینکه این کتابخونه رو انقدر بزرگ کنم که یه روز نوه ام جلوشون وایسته و ناباورانه بگه : مامان جون واقعا شما  همه اینا رو خوندین ..

و من با لذت و سربلند بگم .. همشونو .. عزیزم همشونو ..

همیشه از یه کلماتی تو ذهنم غول ساخته بودم .. غولهای به شاخ ودمی که همه زندگی و جوونیم و باهاش سوزوندم .. . کلماتی که الان به نظرم مسخره میان ...

تنهایی و به بودن با کسانی که آرامشمو به هم میریزن ترجیح میدم ..

یه روزی از مرگ میترسیدم ..خیلی خیلی نه به خاطر خودم فقط به خاطر بچه هام .. مادر م .. که چی میشن بعد از من .. ولی حالا دیگه از مرگم هم هراسی ندارم ...

میدونم یه شبی ... یه روزی یه ساعتی با یه بوس کوچولو به سراغم میاد  و منو با خودش میبره ..

و گاهی به خودم میگم هر سال از تاریخ و ساعت مرگم چه بی تفاوت رد میشم چون نمیدونمش ...

و این پایان من نیست .. من در نقشی در جلدی و کالبدی دیگر دوباره زندگی خواهم کرد .. نفس خواهم کشید ..عاشق خواهم شد .. و دوباره .. ودوباره  های بسیار ....

چنانچه پیش از این بوده ...

لی.لی

...........................................................................

پ . ن : وای چقدر حرف داشتم .. ولی نمیومد..حرف مثل شعر باید بیاد .. باید مثل یه جام لبریزبشه...  سرریز بشه تا بشه بیانش کرد ...


  
  

من از اون دسته آدمایی ام که وقتی دلم میشکنه

به جای اینکه مثل  بچه آدم برم به طرف بگم

که فلان کارت زشت بوده ، و من از دستت ناراحتم...

سکوت میکنم و تو خودم میریزم...

بعد هی بهش فکر میکنم هی فکر میکنم و هزار بار حرف و اتفاقی که ناراحتم کرده و مروز میکنم

بعد هی براش دلیل میارم تو ذهنم هزار بار یارو رو محاکمه میکنم ولی هیچی به روش نمیارم

انقدر اینکار و ادامه میکنم و زجر میکشم و زجرم میکشم و  با خودم کلنجار میرم که دیگه کم کم از اون آدم  فاصله میگیرم ...

دیگه بود و نبودش مهم نیست .. برام

دیگه دلم نمیخوام ببینمش درحالی که تموم این مدت احتمالا حتی طرف نمیدونه که """ من از دستش ناراحتم ... """

این نقطه ضعمو اصلا دوست ندارم خدایا کمکم کن .. تا اصلاحش کنم در سال و قرن جدید الهی آمین ..


  
  

به هر ترتیب بالاخره سال 99  هم تموم شد .. قرن 1300  هم تموم شد ... و ما بازماندگان قرن اخیر وارد قرن جدید میشیم .. قرنی که با رضا خان و وبا شروع شد وبا روحانی و کرونا تموم !!! قرنی که در اون فقر ونداری کودکی  و نوجوانی و جوانیمون و بلعید و ما همچنان در  میانسالی و آستانه پیری در انتظار معجزه ای هستیم که زندگیمونو عوض کنه !!

مردمان جهان سومی که همیشه چشم به آسمان و معجزه  اش  داریم تا کسی بیاید و دستمان را بگیرد و ما رازفرش به عرش برساند .. به همین راحتی در جیک ثانیه حال بدمان را خوب کند ... از نداری وغم رهایمان کند...

و و و و و .... که هیچ کدامشان هیچ وقت عملی نشدند .. غافل از آنکه تنها منجی ما در آینه سالها خاک  خورده بود .. تنها کسی که میتوانست کاری برایمان کند ... خودمان بودیم و بس ...

تنها کسی که دست و پایش را با غل و زنجیر ندانم کاری و اهمال و نادانی و ... هزار غیره دیگر بستیم و انتظار داشتیم بادست بسته معجزه کند .. خودمان را میگویم ..خوده خوده خسته و درمانده مان را ....

که همیشه دیگران رابه خودمان ترجیح دادیم .. همیشه خودمان را جای طرف مقابلمان گذاشتیم و از منظر  او خودمان را دید زدیم که نکند  که نکند که نکند بد باشیم .. که نکند به وظایفمان کم اهمیت 

بدیم و نکند که اطرافیانمان اندکی برنجند .. به  درک که خودمان مچاله ایم .. که داغونیم .. .که افسرده ایم .. که هزار هزار بار تکه تکه ایم و کسی نیست جمعمان کند ...

عوضش مادر خوبی هستیم برای بچه هایمان .. فرزند خوبی برای مادرمان .. و آدم خوبی به گمان ضعیف خودمان برا ی اطرافیان ..

و آنروز به حتم در محضر الهی اگر خوده خدا مقابلمان چشم در چشم بپرسد با خودت چه کرده ای ؟؟ با روح و جسم و روانت با قلبت با غرورت چه داریم در جوابش ؟؟؟؟؟؟

نسل سوخته و مچاله  ما از همان  کودکی با  جنگ و زلزله و سیل و گرانی و کوپن و صف نفت و  کپسول گاز و صف قندو شکر و برنج و روغن و تخم مرغ حتی .. جنگید .. بی سپر .. بی سلاح... بیدفاع ... و مظلوم ... سربزیر ...

و اکنون درآستانه پیری وقتی به پشت سرش پشت صحنه جنگ زندگیش مینگرد پیکرهای خونین و مالین و تکه تکه فراوانی می بیند .. عزیرانی که از وجودش  از روحش کنده شده اند و روی خاک و خو ن افتاده اند ..

کودکی ، جوانی ، نوجوانی ، فقر و نداری ،  اعتیاد و ........ طفلکان معصوم روحمان  را کشتند و نابود کردند ..

و .... امسال این قرن هم تمام شد .. برای تمام کسانی که این مطالب را میخوانند و در همه جای این دنیا آرزوی سلامتی از ته ته ته دلم دارم ...به امید روزی که، قرنی که، سالهایی که بهتر از دیروزه و سالها و قرن پیش ‌‌..هیج کدام ما حتی نوه هایمان شاید پایان قرنی را که شروع میشود را نخواهیم دید . همانگونه که میلیونها نفر ندیدند. ولی آغازش را دیدیم  پس خوش شانس بودیم  ...

 ..  امروز آخرین روز کاری قرن اخیر را سپری کرده ام ... به دستان خسته ام مینگرم .. به  انگشتان زمخت و نه چندان زنانه ای که بی وقفه تایپ میکنند ..

خدایا فقط با امید  تو پایان این نیم قرن  را امضا میکنم .. به امید قرنی نیکوتر .. سالم تر .. شادتر ... امیدوارتر ..آگاهتر ...  داناتر .... برای همه دنیا ... همه دنیا و همه دنیا ...

خدایا هوامونو مثل همیشه داشته باش .. ما فقرا هیچکی غیر از تو نداریم ... هیچکی ... همه کسمون باش ... مرسی که همیشه هستی هزار تا بوس ... 

 

سپاس از همراهی و نگاه گرمتون ....

 

 


 


  
  
<   <<   96   97   98   99   100   >>   >