بانوی من ..
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت داشتم ..
در عصری مهربانتر و شاعر تر !
عصر ی که عطر کتاب ، عطر یاس و عطر آزادی را بیشتر حس کنی !
دلم میخواست تو را در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و باد بزن های اسپانیایی و نامه های نوشته شده با پر...
و پیراهن های تافته ی رنگارنگ ..
نه در عصر دیسکو ، ماشین های فراری و شلوارهای جین دلم میخوواست تو را در عصر دیگری میدیدم..
عصری که در آن گنجشگان ، پلیکان ها و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آن نقاشان بود ..
از آن موسیقی دان ها...
عاشقان ، شاعران ، کودکان و دیوانگان دلم میخواست تو با من بودی..
در عصری که بر گل ، شعر ، بوریا و زن ستم نبود ..
ولی افسوس
ما دیر رسیدیم ما کل عشق را جستجو میکنیم .. در عصری که با عشق بیگانه است ...
نزار قپانی
تصویر سیاهه .. بعد نور میاد صدای حرکت آروم انگشتام روی مهره های کمرت..
صدای پیانو .. صدای لبات که اسمم و میگه ..صدای من که اسمت رو میگم و لبام آتیش میگیره ..
صدای بوسه .. صدای خنده ت که وسطش میگی دود و نگاه کن .. صدای دستام که موهات رو نوازش میکنن ..صدای من که میگم دوست داشتن دیگری عجیبه ...
معلوم نیست موهبته یا نفرین ..صدای سکوتت . صدای من که میگم زخمات رو بده برات نگه دارم ...استراحت کن از بس خسته ای .. صدای زخمات .. صدای خرد شدن استخوون دلم ...
صدای خرد شدن یه چیزی تو پس زمینه..
صدای دور شدن ، صدای اندوه ، صدای قلبم وقتی بهت فکر میکنم ... صدای قلبت ..
صدای قلبم وقتی بهت فکر نمیکنم ..صدای قلبت .. صدای دور شدن .. صدای دور موندن ... صدای لبات که از ترسات میگه ...
صدای من که میگه میفهمم ... صدای سکوت .. صدای بوسه ی خداحافظی .. صدای میشه نری ؟؟؟ صدای نه !...سختش نکن ..
صدای آخه سردمه .. صدای سختش نکن .. صدای بمون بارون بند اومد برو .. صدای ... سختش نکن ...
صدای انگشتام لای موهات .. صدای موهات که فرار میکنن .. صدای سکوت ..
صدای سیاهی .. صدای نبودنت .. صدای فروغ .. تنها صداست که میماند .. صدای تو .. رفتن معناش همیشه دوست نداشتن نیست ..میدونی ؟؟؟
صدای من : برات قصه بفرستم بخونی یا دیگه نه ؟؟؟
نور میره .. سیاهیه ..مثل موهات .. صدای " دلم برای موهات تنگ میشه "
صدای سکوت .. صدای سکوت ... صدای سکوت ...
صدات چیزی نمیگه ! اما لبات تکون میخوره .. دلم چیزی نمیخواد اما هی بیشتر تنگتر میشه ! تو چیزی نمیگی اما دورتر میشی !! صدای غروب میاد . صدای تنهایی من !!!
صدای رد لبات روی بازوی راستم که میگه این قلمرو منه ! من ملکه ی توام .. ولی تو پادشاه من نیستی !! صدای شکستن میاد از دور .. از پشت دریای قلمروعت ..صدای من ..
نشستم وقتی شکستم فسیل بشم از استخونام نی لبک بسازن ..
کولی بیاد زیر بازوی دلبرت بشینه برات بنوازه و تو بگی .. چه عصر غمگینیه !! این عصراول تیر تابستون ...!!
حمید سلیمی
.........................................
غ .ن : از دست دادن کسی که برای خوشحال بودنت تلاش میکنه باخت بزرگیه .. چون تازه بعد رفتنشه که میفهمی انقدرام دوست داشتنی نبودی .. ولی اون دوستت داشت ...
وقت بسیار اندک است..
باید تا انتهای همین سیگار
عشق را به زبان دیگری برگردانم
مینویسم : تو میگریزی
میخوانم : اما پنهان نمیشوی
خوش به حال عاشقان آینده
مینویسم : آن قدر که باید از من دوری
میخوانم : آن قدر که نباید به من نزدیک ..
میتویسم : باران پشت بام پاییز که بوسیدن دریای گم شده اش را
روی امواج ثابت شیروانی تمرین میکند ..
تنها شاعر بچه هایی مثل من به گریه انتظار تشبیهش میکنند
میخوانم : تو که میدانی دیگر هیچکس منتظر هیچکس نیست ...
مینویسم : هر که با ترانه های من بخوابد به خوابش میروم ...
. ...
و سیگارم تمام میشود..
سیروس جمالی
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد.
بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی
را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و
گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند...
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت...
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد...
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب.
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را....
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .
همین !!!!!!
...........................................................................................................
دلتنگی درد عجیبی است.. دردی مرموز
قبلن ها .. وقتی خیلی دلتنگت میشدم
غروب های محزون پاییزی
یا زمستانی..
یاغروب های بارانی بهاری
وقتی خسته از کار روزانه
در راه بازگشت به بیت الاحزان همیشگی
پشت چراغ قرمزی
سر چهار راهی ..
یا حتی در یک روز تعطیل
آرزو میکردم
پشت چرخ دستی فروشگاه
لحظه ای چرخ چر خ دستی مان
با هم تلاقی کنن و نا گاه ..
ولی حالا ..
دلتنگی به نقطه ا ی که میرسد
دیگر حتی آرزوی دیدارش را حتی از دور هم نمیکنی
که نکند دلت دوباره هوایی شود..
نکند به یادگذشته ..
نکند به یاد گذشته ..
نکند ..
نکند ..
نکند ..
دلتنگی درد مرموزی است که
نه میکشد ..
نه دیوانه میکند ..
فقط ته ته تهش میرسد به یک سکوت مرموزتر ..
سکوتی که تا ته ته جانت ریشه میدواند
ریشه هایش از چشمها و گوشها و شانه هایت بیرون میزند..
دیگر حتی آرزوی دیدارش را هم نمیکنی حتی از دور ..
و این سکوت ... و این سکوت .. و این سکوت ...!!
........................................................................................................................