چقدر گریه نکردم و چقدر این قوی بودن دارد از درون مرا میجود مثل ماشیتی که تمام شب و روز را یکسره در حرکت بوده نیاز دارم بزنم کناری و بی هوا و بی آن که فکر کنم چرا ، گریه کنم
نیاز دارم وسط یک برهوت تنهای تنها بایستم و با تمام قوا فریاد بزنم ، جیغ بکشم زار بزنم و از این همه احساس اندوهی که نمیدانم از کدامین اتفاق ها در وجود رسوب کرده خالی شوم ..
نمیدانم دقیقا برای چه غمگینم اما میدانم که غمگینم .. و نمیدانم برای چه حادثه ای اما نیاز دارم گریه کنم ..
روان آدم ها مانند ظرفی است که با هر دلخوری هر اندوه هر زخم و هر بار دوست داشته نشدن لبریز تر میشود و جایی از مسیر میرسد به نقطه ی "یک اتفاق کوچک ناخوشایند مانده به سر ریز"
و بالاخره آن اتفاق کوچک ناخوشایند میفتد و آدمی ناگهان و فراتر از حد انتظار فرو می پاشد از درون و من دقیقا همان جا م ..
حواستان به ظرف وجودتان باشد و گاه گاهی بزنید کناری و قبل از سرریز و انهدام ظرف وجودتان را خالی کنید ..
و با روانی سبک آسوده و آرام به مسیرتان ادامه دهید .. به هرحال چشم را گذشته اند برای نگاه کردن و برای خواندن و برای ذوق کردن و برای گریستن و آرام شدن ....
از چشمانتان درست استفاده کنید ...
نرگس صرافیان
من زنی را میشاسم که هیچ گاه در انتظار ظهور دستی برای برآوردن آرزوهایش نماند ..خودش بلند شد یک تنه ایستاد و برای آرزوهای خودش آستین بالا زد و ذره ذره موفق شد ...
من زنی را میشناسم که هم ظریف بود هم محکم هم تکیه گاه ... هم تکیه زدن به شانه های مردانه ای را دوست داشت هم گریه میکرد .. هم میخندید هم دوست داشت هم دوست داشتنی بود ..
من زنی را میشناسم که هم کودکانه شیطنت میکرد هم بالغانه مدیریت هم سر به زیر بود ..هم جسور هم عاشق بود هم فارغ ..
من زنی را میشناسم که هم آرام بود و آرامش را به قدر دایره ی تاثیر خودش تکثیر میکرد .. زنی که زیباترین بود ..هم درونی و هم بیرونی و متناسب با شرایط .. درست ترین حرف ها را میزد و اصیل ترین رفتارها را داشت ..
من زنی را میشاسم که مستقلانه میزیست و مستقلانه اقدام میکرد که کمک میگرفت اما همیشه اول آخر روی توانمندی های خودش حساب میکرد .. که
سنگفرش های یک خیابان معمولی با خیابان های پاریس برایش فرقی نمیکرد و حال دلش با تابش آفتاب و تماشای گیاه و پرنده ها و کتاب و موسیقی خوب
میشد که برای حال خوب خودش می جنگید و لایه های زمخت عادت و روز مرگی را کنار میزد و ازلابلای جزییات ساده و دست و پاگیر حیات دلپذیرترین
دلخوشی ها را برای خودش بیرون میکشید و عمیقا ذوق میکرد ..
من زنی را میشناسم که حضورش حال جهان را بهتر میکرد که عمیق بود و وسیع بود و با گیاهان و با آسمان و با اقیانوسهای آرام و در نوسان نسبت داشت ...
تو زنی را میشاسی چنین وسیع ، چنین عمیق و چنین خواستنی ؟؟؟
نرگس صرافیان
...............................................................................................
غ . ن : اینروا اصلن نوشتنم نمیاد ... اصلن .. و چون ذهن خیلی نزدیکی با نرگس دارم نوشته هاشو میارم اینجا ..
هیچ وقت نخواه جای کسی باشی هیچ وقت از دور به قضاوت جهان کسی ننشین ... احساس کسی را قضاوت نکن و هیچ وقت اندرون خودت را با بیرون دیگران مقایسه نکن ..
تو که نمیدانی همان قهرمان روئین تنی که در ذهنت از آدمها ساخته ای روزانه چند بار زمین میخورد و چند بار آهوی چموش بغض هایش را لبه ی حوض
تحملش سر میبرد و خون دل مینوشد و خون میگرید .. به حال خودش ؟؟
تو که نمیدانی درون یک آدم ظاهرا " آرام و خوشبخت " چه بلوایی برپاست !
تو که نمیدانی سپاه اندوه تا کجای وجود آدم پیش رفته و چند منطقه از روان و جانش را تسخیر کرده...
نخواه جای آدمها باشی ! جای هیچ کس ! تو که نمیدانی حتی همانی که دارد آرزوهای تو را زندگی میکند...
برای هر کس سهم اندوهی است و جهان بدون
اندوه نمیشود !!
تو نزدیک کوه دردهای خودت ایستاده ای و آن را بزرگترین می بینی و کوه دردهای دیگران از دوردست های تو ، به چشمت ناپیداست و گم است و ناچیز ، و
گرنه موفق ترین آدم های زمین هم دردها و مشکلات لاینحلی دارند برای نگفتن و ابراز نکردن و یک تنه بار آن را به دوش کشیدن ...
درد برای همه هست .. فقط بعضی ها در کنار آمدن با درد مهارت بیشتری پیدا کرده اند و در مواجهه با اندوه پوست کلفت تر شده اند ..
مثل پیرزنی که فرزندجوانش را از دست داده و دیگر هیچ چیز این جهان حتی مرگ هم شگفت زده اش نمیکند ...
نرگس صرافیان
صبح با بوسه بیدارم کردی ، از کنار تو برخاستم تا به خیابان ها بروم ، گفتی برای شام میگردی ؟؟ بوسیدمت ..
ظهر در خیابان مسافری را ترک موتورم نشاندم که دنبال داروهایش بود.. جلوی داروخانه 13 آبان پیاده شد .. گفت صبر کن ، صبر کردم ..
حساب کردم هنور 20 مسافر مانده تا بی شرم به تو برگردم ...
دیدم ، منم ، مردی روی موتور نشسته بود و منتظرم بو د ، فقیر بودیم و نومید ...
چه بی پناهی انسان !
شب به خانه برگشتم .. منتظرم بودی ، گفتی روزت چطور بود ؟؟ گفتم مثل همیشه ، درست مثل همیشه .. گفتی از خطوط پیشانیت پیداست ...
در تاریکی مرا در آغوشت خواباندی تا مهیای مرگ فردا شوم .. بله آنقدر خواهم مرد که زندگی را پس بگیرم ..
من اینرا به تو قول میدهم..
ای وطن کوچک برهنه ی این سرباز !!!
حمید سلیمی
دیگر به یاد نمیاورم آخرین شبی که پیش از خواب کسی را نه با لبانم که با تمامم بوسیده ام کی بوده ..؟؟
خوب است که به یاد نمیاورم .. یادم نمیاید که آخرین بار کی تنم کر گرفته در هجوم ناگاه یک عطش ممتد ... کی بوده آخرین بار که برای تصاحب تنی شوقی داشته ام که آخرین بار که اهلی بوی تنی بوده ا م..
آخرین بار که دوست می داشته ام کی بوده ؟؟؟ آخرین بار که کسی کنارم خوابش برده و از صدای نفسهایش پی برده ام که دنیا هنوز جایی برای زیستن
است...
آخرین بار که دوست داشته شده ام ؟؟؟ بی هراس فردا و تازیانه های وداع .. آخرین آرامش , آخرین خواب ، آخرین بی میلی به تداوم تاریکی و سکوت ...
چند صد سال است از شبی به شبی و از روزی به روزی سفر میکنم ، سرگردان مثل ابری در آسمان کوهستان ..
و همیشه غمگینم که چرا نام کوچکم را از یاد نمیبرم .. اسمم را ، کلمه کوتاهی که با آن دوست داشته ام و با آن رانده شده ام ...
تا کی بشوم آدم بی نام ، و همه چیز یادم برود .. و بالاخره بتوانم یک شب هم که شده بخوابم و خواب ببینم همه چیز یادم آمده ...
حقیقت دارد ، هیچکس خواب اموات را آشفته نمیکند .. همینطور خواب فراموش شده ها را ...
حمید سلیمی