صدفی به صدف مجاورش گفت: «در درونم درد بزرگی احساس میکنم؛ دردی سنگین که سخت مرا میرنجاند.»
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت: «ستایش از آن آسمانها و دریاهاست؛ من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم؛ ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.»
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید؛ به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت: «آری! تو خوب و سلامت هستی امّا دردی که همسایهات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.»
........................................................
میدونی تو عصر یخبندان کیا زنده موندن؟ فقط خارپشتا! .......................................................................
اونا دو راه داشتن؛ یا دورهم جمع شن و از همدیگه گرما بگیرن، یا از هم دور شوند تا خارشون تو بدن هم نره.
اونا راه اول رو انتخاب کردن، اونوقت من....
عصر یخبندان
فامیل دور:راه رفتـنی را، باید رفت!
در بستنی را، باید بست!
پسر عمه زا: در بستنی رو باید لیسید…!
سریال کلاه قرمزی
دیوید: «یه مردی رو میشناختم که کور بود. وقتی چهل سالش شد جراحی کرد و بینائیشو بدست آورد.»
دختر: «چطوری بود؟»
دیوید: «اولش خیلی خوشحال بود. چهرهها... رنگها... منظرهها... ولی همهچی تغییر کرد. دنیا بدبختتر از اون بود که تصور میکرد. هیچکس بهش نگفته بود چقدر کثافت اونجاست. چقدر زشتی. همه جا زشتی میدید. وقتی کور بود، عادت داشت با یه تیکه چوب تنهایی از خیابون رد بشه. وقتی بینائیش رو بدست آورد، از همه چی میترسید. شروع کرد توی تاریکی زندگی کردن. هیچوقت از اتاقش بیرون نمیومد. سه سال بعدم خودشو کشت.»
..............................................
وقتی صدمه دیدن و ترسیدنت برای مدت طولانی ای ادامه داشته باشه . اون ترس و درد به نـفـرت تبدیل میشه و نـفـرت دنیات رو برای همیشه عوض میکنه ... تپه خاموش
بکبار برایم نوشتی دوستت دارم
من هزار بار خواندمش
هزار بار ضربان قلبم بالا رفت
هزار بار نفس در سینه ام حبس شد
هزار بار در وجود م ریشه کرد
انگار که هزار بار شنیده ام
انگار که هزار بار نوشته ای ..
بکیار در آغوشت کشیدم
هزار بار خوابش را دیدم .. هزار بار تب کردم
هزار بار آرام گرفتم
انگار که هزار بار در آغوشم بوده ای
تو یک بار دروغ گفتی
من دروغت را هزار با ر تکرار کردم
هزار بار رویا ساختم
هزار بار باور کردم ..
انگار خانه ام را روی آب ساخته باشم
تو یکبار نبودی من هزار بار دنبالت گشتم
هزار بار خاموش بودی
هزار بار به در بسته خوردم ..
هزار بار دلم گرفت
انگار که تمام هزارانم را باخته باشم ...
غافل از اینکه
تو همیشه همان یک بار بودی
یک دوستی .. یک تب .. یک رابطه بیحاصل .. یک تجربه تلخ ..
و این من بودم که باختم و از " یک " "هزار " ساخته بودم برای خود دیوانه ام ...
دوست داشتن عضوی از بدن است
وقتی از دوست داشتن حرف میزنیم همه فورا به فکر قلب میافتند
ولی من میگویم که دوست داشتن مثل دندان جلوی آدم است
دندان جلویی که هنگام لبخند برق میزند ..
حالا تصور کنید روزی را که دوست داشتن آدم درد میکند
آرام و قرار را از آدم میگیرد غذا از گلویش پایین نمیرود شبها را تا صبح به گریه مینشینی ...
آن قدر مقاومت میکنی تا یک روز میبنی راهی نداری جز اینکه دندان دوست داشتنت را بکشی و بیاندازی دور ..
حالا ... دندان دوست داشتن را که کشیده باشی .. حالت خوب است .. راحت میخوابی ، راحت غذا میخوری و شبها دیگر
گریه ات نمیگیرد .. ولی ... همیشه جای خالیش هست .. مخصوصا وقتی از ته دل میخندی ...
.......................................
همه ما یک عذرخواهی به احساسمون بدهکاریم
زمانی که برای نگه داشتن آدمهای اشتباه پافشاری کردیم
اون موقعی که دروغ شنیدیم و سکوت کردیم
جایی که باید میرفتیم و ایستادیم
چیزایی که باید میدیدیم و نخواستیم که ببینیم و خودمان را به ندیدن زدیم
از هیچ و پوچ رویا ساختیم و گاهی درد ..
. و ذوق کردیم برای فرار از حقیقت
لج کردیم با روحمان .. با خودمان ... با قلبمان .. با عقلمان لج کردیم ..
از تو معذرت میخوا هم " خودم " با همه وجودم ..
................................