رویدادی بزرگ میخواهم
اتفاقی که بیخبر باشد
کاش وقتی به خانه برگشتم
کفش های تو پشت در باشد
مژگان عباسلو
.......................................
دست و پا گر بشکند با نسخه درمان میشود
چشم گریان هم دمی با بوسه خندان میشود
سیل باران گر ببارد از نسیم صورتی
غم مخور با خنده ای از دیده پنهان میشود
مختصر گویم اگر ویران شود کاشانه ای
جای هر ویرانه ای کاخی نمایان میشود
ای خدا هرگز نبینم بشکند قلب کسی
دل شکسته باطنش از ریشه ویران میشود ...
...........................................
میان این همه آدم، همیشه بهترِ من
فدای چشم سیاهت شود سراسر من
فقط برای تو اینگونه زنده می مانم
برای اینکه تویی سایه سایه بر سر من
تو از کدام تباری؟ کدام قبیله ی سبز؟!
که ذکر توست فقط در نماز باور من
فرشته های نگاهت دریچه ی غم را
چگونه باز نکردند بر کبوتر من؟
تو مهربانتر از آنی که گفتنی باشی
چه عاجز است ز درک تو، شعرِ دفتر من
هر آنچه عشق، خدا آفریده در دل ها
نثار مادر او، مادر تو، مادر من
نجمه زارع
.........................................................
بده به دست من این بار بیستون ها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنون ها را
بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه ی سطرها، ستون ها را
عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیون ها را
منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم
تویی که دوری تو شیشه کرده خون ها را
میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشته های غم انگیز کامیون ها را!
نجمه زارع
........................................
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می کنی، اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آن که دوست تَرَش داشته، به آن برسد
رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمی کنم، نکند
به او، که عاشق او بوده ام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
نجمه زارع
............................................
ساعت دو شب است که با چشمِ بی رمق
چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق
چیزی که سال هاست تو آن را نگفته ای
جز با زبان شاخه گُل و جلدِ زرورق
هر وقت حرف می زدی و سرخ می شدی...
هر وقت می نشستی به پیشانی اَت عرق...
من با زبانِ شاعری ام حرف می زنم
با این ردیف و قافیه های اَجَق وَجَق
این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنی شده؛ تو زبان باز کرده ای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق!
نجمه زارع
..........................................
نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم
خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم
فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند
بگو که من دل خونی از این لقب دارم
... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند
... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم
ببین به چشم خودت، بی تو سرد و متروک است
همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم
تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟
بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!
نجمه زارع
با خنده کاشتی به دل خلق، «کاش ها»
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها
هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها
گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش
معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماه چشم تو پر میکشم، شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها
حسین زحمتکش
....................................................
تنها
یک آغوش می خواهم
از تمام این هستی...
هستی...؟
منوچهر بلیده
...............................................